Thursday, March 29, 2012

عجیب است ... رضا و من دو نفر بوده ایم و دو درک و تصویر مختلف از رخدادهای اطراف داشته ایم. این را کم کم با تایپ کردن جزئیات آن روزها از زبان رضا بهتر درک می کنم. شاید آنقدر عاشق بوده ام که انگار همیشه باورم شده بوده که زندگی مشترکی را تجربه می کنیم.

روزهای شاد را که می گوید - دیدار و بوسه - توی لحظه ها بدو بدو می کنم ... شادی را دوباره تجربه می کنم ...

تایپ کردن روزهای سخت بد است. نمی خواهم آن لحظه ها را زندگی کنم. می دانم، شعورم به من می گوید که آن روزها گذشته اند. گذشته، دیگه گذشته! پشت سر ماست، دیگر تکرار نمی شود. این که من واژه هایی را که روی کاغذ نوشته شده در صفحه کامپیوتر تایپ بکنم یا نکنم تغییری در رخدادهای گذشته نمی دهد، من کلید وقایع را با تایپ کردنم در دست نگرفته ام... هیج ربطی به تایپ کردن من ندارد. اتفاق افتاده و رفته و تمام شده، می دانم. اما احساس من مثل مانع بزرگی جلویم می ایستد و نمی گذارد که با تایپ کردن آن رخداد دوباره تکرارش کنم. چرا؟ چند روزی یا شاید بیشتر است که دارم فکر می کنم که چرا گاه برای تایپ کردن یک صحنه چند دقیقه ای باید چند بار از جلوی کامپیوتر بلند شوم و بروم ... و باز بیایم تا جمله ها را تمام کنم.

تازه اینها از زبان رضاست، زندگی اوست. و تازه همه اش گذشته است. هی فکر کردم که چرا منطق نمی تواند حریف احساس آدم شود؟! من خودم را خیلی منطقی می دانم و این نکته را درباره رفتار خودم اصلا درک نمی کنم ... تا اینکه بالاخره بسادگی دریافتم که تجربه های حسی تکرار می شوند ... تجربه های دردناک را دوباره زندگی می کنی، و دلت نمی خواهد که وارد آن لحظه ها شوی، نمی خواهی آن لحظه ها را دوباره زندگی کنی... و اینجاست که سوررئالیسم هست می شود و معنای زندگی می گیرد. کدام لحظه ها واقعی است: این لحظه ای که در سال 1391 نشسته ای پشت کامپیوتر و داری تایپ می کنی، یا آن لحظه های سال 1362 که کلمه هایی که تایپ می شوند دارند شرح می دهند؟؟