Wednesday, March 28, 2012

مثلت عشقی رضا و من و ... رضا!

رضا خاطراتش را می نویسد، با دست می نویسد، و من براش تایپ می کنم. خاطراتش آدم را به دوران دیگری می برد، روزهایی که پر تب و تاب و درد بود. هنگام تایپ کردن خاطراتش واقعا می روم توی آن دوران، در سلول کنار رضا هستم و ذره ذره حرکات و حرفهای او را دنبال می کنم ...تشنگی ام برای ادامه خاطراتش سیری ناپذیر است... می خواهم همه اش را بدانم، بخوانم. می دانم، زندگی کرده ام آن روزها را در آن سوی دیوار. برایم بارها تعریف کرده، اما اینبار پیوسته و پشت سرهم و به توالی زمانی است. بریده بریده نیست و من هم در همان زمان و فضا زندگی می کنم. می دانم، یعنی حدس می زنم که، رضا هم طبیعتا وقتی که می نویسد در آن دوران زندگی می کند و از زندگی کنونی فاصله می گیرد. در فاصله بین نوشتن ها به زندگی عادی بر می گردد. اما این فاصله بین نوشتن ها معمولا زمانی است که من دارم خاطرات او را تایپ می کنم و غرق دوران گذشته می شوم. رضا می خواهد با من باشد و شاید کمی از دردهای گذشته فاصله بگیرد، اما من می خواهم مواظب و همراه رضایی باشم که هنوز در سلول انفرادی است ... همه حواس و شعور و احساسم متوجه فضای چند مترمکعبی سلول انفرادی و صداها و احساس هایی است که درون آن می گذرد. اینجاست که رابطه ما شکل یک مثلث عشقی را به خود می گیرد: رضا به طرفم می آید و می خواهد نوازش کوچکی یا بوسه ای بر پوست بدنم بگذارد، اما من چنان درگیر سلول انفرادی و رضای جوانتر زندانی هستم که وقتی برای رضای روزمره باقی نمی ماند.
:)