Friday, May 26, 2006

بیست ‌و یک سال پس از بیست ‌و دو سالگی ...

بنویسم... ننویسم... کمرنگ‌تر از آن بودم که از نوک قلم جاری شوم. حالا که بلیط ها را گرفته‌ام می‌توانم بنویسم. واقعیت دارد رنگ ملموس پیدا می‌کند. من از ابر شدن دارم فاصله می‌گیرم. ابر شده بودم... ذره ذره ذره ذره ذره ذره ذره پراکنده در هوایی که نمی‌توانستم ذره‌هایم را کنار هم جمع کنم. دوباره به زمین برمی‌گردم، یک تکه از ذره‌های به هم چسبیده شده‌ام. و ذره‌هایم هنوز درجا می‌رقصند ... رقص شادمانی، رقص اندوه، رقص حیرت، تاسف، تعجب ... رقص پرسش‌های رنگارنگ ... هر کدام به ساز خود می‌رقصند، و من یکپارچه همه را در کنار هم نگاه می‌دارم ... پرسش‌ها در ذهن البرز هم می‌پرخد و او بلند بلند می‌پرسد: مامان، آیا ...............؟ و من نمی‌دانم. جواب‌ها را نمی‌دانم. میترا بقدری سرش با کار مدرسه گرم است که فرصت پرسش ندارد، فقط باید دو هفته‌ای را که زودتر مدرسه را تعطیل می‌کند، با کار بیشتر جبران کند. و رضا می‌پرسد: پس چرا اینهمه سبزی توی باغچه کاشتی؟ کی میخواد اینها رو بخوره؟

باید بروم. دلم برای چیزی تنگ شده، شاید خودم!

روزی که سوار اتوبوس شدم و خواهر کوچکترم گریه می‌کرد، ولی من آینده را می‌دیدم که منتظر من است و باید خودم را بهش می‌رساندم ... و بس.
حالا آینده را دیده‌ام، آینده را پشت سرم دارم. و بدنبال خودم برمی‌گردم، شاید... بدنبال مادرم که هنوز زنده است و جاری ... بدنبال زنده بودن، زن بودن، مادر بودن، ایرانی بودن، من بودن... می‌خواهم همه تکه‌های خودم را در خودم جمع کنم. آیا ممکن هست، نمی‌دانم. می‌دانم فقط که تازگی به جای اینکه در سه بعد مکانی و یک بعد زمانی زندگی کنم، در دوازده بعد گوناگون زندگی می‌کنم، که کم‌کم دارد می‌شود پانزده تا ... همه اینها را به هم می‌بافم، بعد‌‌های گذشته را به حال باید ببافم تا زندگی‌ام طبیعی شود ... تا وقتی که کسی با من حرف می‌زند، گم نشوم و در بعدهای دیگری که در زندگی او نیست کله معلق نگردم، و حال را در همین زمان ببینم، نه از نگاه گذشته، و گذشته‌ام را به آینده‌ام بتوانم پیوند بزنم. و بچه‌هایم گذشته مرا ببینند و مرا بهتر بشناسند تا بتوانیم آینده را بهتر با هم معنا کنیم. ذوق‌زده‌ام ... دلم می‌خواهد دبستان مرا ببینند، مدرسه راهنمایی‌ام، دبیرستان‌ام، خانه رضا را ... و محله‌ی ما که دیگر همسایه‌‌ها عوض شده‌اند، و من برای آن همسایه‌ها غریبه خواهم بود، در خانه‌ای که مادر و پدرم جایشان در آن خالی است، خالی است، خالی است، خالی است ...

دلم نمی‌خواهد گریه کنم، دلم می‌خواهد زندگی کنم. صمیمانه دلم یک زندگی ساده و عادی را می‌خواهد با ابعادی ملموس، یک زندگی که از گذشته شروع شده و به سوی آینده می‌رود، نه اینکه به جای پیوستگی بریده بریده باشد و بریده‌های آن بین گذشته و آینده در حرکتی متلاطم و گریه‌ناک باشد ... از بریده بریده شدن زندگی خسته‌ شده‌ام. زندگی پیوسته است مثل زمان. خود زمان است. به هم گره می‌زنم و مثل موهای بلند دخترخاله‌ام می‌بافم همه این بعدهای گوناگون گذشته و حال را تا فقط سه تا بعد مکانی باقی بماند در زندگی، و یک بعد زمانی که مرا جاری کند در زندگی ...

زندگی را دوست دارم.