Monday, May 08, 2006

"دو تا نون با چهار تا تخم مرغ"

نان و تخم مرغ! نماز عشق به زندگی ... زندگی خیلی زیباست وقتی که می‌توانی تخم مرغ بخوری.
از تخم مرغ زیاد خوشم نمیاد چون باید مواظب کلسترول خون و این حرفها باشم. اما امروز ظهر برای خودم تخم مرغ درست کردم و خوردم...

مامانم توی تخت بیمارستان بود ... سرطان معده ... شورش معده که هیچ چیز را تحمل نمی‌کرد ... استفراغ ... ضعف مادرم که حتی نمی‌تونست سرفه کنه ... احتمال خفگی بر اثر استفراغ ... دستور اکید دکتر بود که نباید بهش غذا داد. یعنی نمی‌تونست غذا بخوره. حتی آب بهش نمی‌دادیم، با یه ابر کوچولو دهانش را گاهی خیس می‌کردیم. مدتها بود که با لوله مستقیم به معده‌اش مایعی به عنوان غذا داده می‌شد.
آن روز لوله سد شده بود ... نگرانی‌های ما، گریه‌های من ( سرفرصتخواهم گفت)
... و پس از یک روز و نیم مادرم بشدت گرسنه شده بود.
"برایم تخم مرغ بیار."
بعد با لحن ساده‌ای که انگار روی تخت‌خواب توی خانه نشسته، و من دارم بطرف آشپزخانه می‌روم، گفت "برو دو تا نون بیار با چهار تا تخم مرغ." و من کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. و مادرم که تزریق مورفین ساختارهای زمان و فکر و اندیشه را در ذهنش بهم ریخته بود، ادامه داد:
"بگو چهار تا تخم مرغ درست کنه، با دو تا نون وردار بیار."
با نگرانی و افسوس بهش لبخند می‌زدم و نمی‌دانستم چه بکنم.
"پاشو دیگه، برای چی واستادی؟ بهش بگو!"
و من تلفن را برداشتم و به خواهرم زنگ زدم "مامان تخم مرغ می‌خواد ... میگه براش چهارتا تخم مرغ درست کن. من میام براش میارم…" کار دیگری از دستم برنمیآمد جز اینکه خواهرم را در عجز خودم شریک کنم ... و درماندگی این لحظه را با او در میان بگذارم.

در آن لحظه‌ها دربیمارستان فکر کردم که مادرم از لذت ساده تخم مرغ خوردن محروم است، تا ابد! هرگز تا پایان عمر لب به غذا نخواهد زد ... و خودش حتی نمی‌دانست. فکر کردم از این پس هرگاه که بخواهم تخم مرغ بخورم، به یاد مادرم خواهم افتاد... از این پس تخم مرغ خوردن برایم شکنجه خواهد بود ... شکنجه یادآوری اینکه مامانم اینقدر هوس کرده بود بخورد، و نمی‌توانست حتی لب به غذا بزند، و یاد شکنجه جانکاه سرطان معده.

اما یکی دو روز بعد ... در خانه بودم که هوس کردم که به جای مادرم لذت ساده تخم مرغ خوردن را بچشم. دو تا تخم مرغ درست کردم، و با نان خوردم. مثل نمازی در پای زیبایی زندگی، در ستایش لذت ساده خوردن!