Wednesday, January 25, 2006

میترا که بدنیا آمد، پس از چند دقیقه او را در آغوش من گذاشتند ... لحظه‌هایی غریب و بس شیرین که هرگز فراموش نمی‌کنم، نگاهش و گردش آرام چشمانش در چشمخانه که به تماشای چشمهای من نشسته بودند ... جزئیات چهره‌اش را دیگر درست به خاطر ندارم، اما حالت چشمهایش را خوب بخاطر دارم و همیشه آن حالت آسودگی گردش چشمهای نوآشنا را در ذهنم نگاه داشته‌ام... حالتی از معصومیت، و استقلال، و وابستگی کامل، و احساس عشقی ناآگاه، و بس معصومانه!

امروز دومین تجربه من از این گونه نگاه شکل می‌گیرد وقتی چشم‌های مادرم به من می‌نگرد... ولی اینبار مرا به گریه می‌اندازد.
روی تخت بیمارستان دراز کشیده و چشمهایش را به چشمهای من دوخته و نی‌نی چشمهای قهوه‌ای زیبایش معصومانه در نگاه من برای دقایقی طولانی می‌چرخد. حرفی نمی‌زند، صحبتی نیست، منظوری ندارد، فکری در نگاهش بازتاب نمی‌یابد ... معصومانه در نگاه من احساسی را به آرامی دست می‌کشد ... شاید بدنبال نوازشی گمشده می‌گردد...