Friday, January 13, 2006

پدرم

چشم‌ام به مردی کوتاه و سبزه که هندی به نظر می‌آید می‌افتد که گوشی پزشکی دور گردنش انداخته و توی راهرو راه می‌رود و گویا دارد به طرف این اتاق می‌آید. یادم می‌آید دیروز شنیده بودم که "دکترش گفته که اگه بهش غذا ندیم و مورفین بهش بدیم، تا دو روز دیگه تمومه ... "
و حالا نمی‌دانم نگاه من است، یا حس خودکم بینی این پزشک که مرا با نگاه خیره‌ام در کنار چارچوب در نادیده می‌گیرد. وارد اتاق می‌شود، با همه دست می‌دهد و سلام و احوالپرسی می‌کند، به جز من.
پدرم روی تخت دراز کشیده و تصویرهای تلویزیون را برای ما تفسیر می‌کند و پیرزنی را نشان می‌دهد و از برادرم می‌پرسد که "این شکل پسر کوچیکه‌ات نیست؟!" و ما تایید می‌کنیم. پدرم هر روز چند سالی در زندگی عقب‌تر می‌رود و مدتی است که آمدن به امریکا بطور کلی از ضمیرش حذف شده ... و طبیعی است که در نظر او همه به زبان فارسی صحبت می‌کنند. دقیقا نمی‌دانیم در هر لحظه در چه دوره‌ای زندگی می‌کند. دیروز که من و برادرم درباره حرف‌های او صحبت می‌کردیم، حدس زدیم که الآن دوران اوج کاری او و معماری‌اش در حفاظت از آثار باستانی است... و می‌دانیم که داروهای قوی‌ای که ذهن او را در هم ریخته و او را در اکثر مواقع خواب نگه می‌دارد، با بیشتر شدن دردش باز قوی‌تر خواهد شد.
به زبان فارسی پزشک‌اش را تحویل می‌گیرد و به او وعده می‌دهد که او را به کوهسنگی در مشهد ببرد و کار او هم بالا بگیرد ...
همه منتظر هستیم که احوالپرسی و تعارف‌های پدرم تمام شود و همینطور لبخند صامت و سرتکان دادن مخاطب‌اش، و بعد همگی ما که دور تخت پدرم ایستاده‌ایم با حالت جدی به پزشک خیره می‌شویم، به او که چهره‌اش کاملا گارد دارد، گارد مخصوص شرایط سخت و دشوار! همه می‌دانیم که شرایط پدرم کاملا سخت و دشوار است و مهلت زیادی ندارد.
شروع می‌کند "عکس‌هایی که گرفته‌ایم نشان می‌دهد که سرطان به استخوان‌های لگن و بازوی چپ ریخته ... مغز را نمی‌توانیم با دستگاه مخصوص و با دقت زیاد ببینیم چون دستگاه تنظیم قلب که در بدنش نصب شده مانع می‌شود ... آزمایش ساده نشان می‌دهد که مغز هنوز آسیب ندیده ... بدون آزمایش دقیق نمیشه بدقت اظهار نظر کرد ... میشه حدس زد که ..."
ما به زبان انگلیسی صحبت می‌کنیم و پدرم حرفهای ما را نمی‌فهمد. اصلا نگران صحبت‌های ما نیست و به تلویزیون خیره شده. در هر صورت بنظرم خیلی توهین‌آمیز است که در حضور خود او اینطوری موجودیت‌اش را نادیده بگیریم و درباره مرگ تدریجی‌اش صحبت کنیم...احساس می‌کنم سرم دارد گیج می‌رود ... شاید بیافتم زمین...
حرفش را قطع می‌کنم و به آرامی پیشنهاد می‌کنم "میشه بریم یه جایی که بتونیم بشینیم؟"
جناب پزشک ما را به اتاقی می‌برد که همه بتوانیم بنشینیم. هنوز صحبتش را درست شروع نکرده که زن جوان خوش‌پوشی که خودش را کارمند بیمارستان و مسئول پرونده پدرم معرفی می‌کند، با لبخندی تعارف‌آمیز و مصنوعی اجازه می‌گیرد که در میان ما بنشیند و یک صندلی از آن طرف اتاق برای خودش می‌آورد و وارد جمع ما می‌شود. دفتر و دستک‌اش را هم روی پایش می‌گذارد. متوجه می‌شوم که او مسئول مالی است.
باز هم بنظرم توهین‌آمیز است که کسی که جزو خانواده ما نیست در چنین لحظات حساسی در میان ما باشد. می‌خواهم اعتراض کنم، اما در این لحظه روحیه و حوصله اعتراض و تنش را ندارم و وقت این کار را هم ندارم، بگذار این پزشک حرفش را بزند، می‌خواهم بدانم چه می‌گوید.
"ذات‌الریه‌اش درمان نمی‌شود ... غده سرطانی یکی از ریه‌ها را مسدود کرده و چرکی که آنجا جمع شده نمی‌تواند خارج شود ... سرطان پیشرفت کرده ... استخوان‌هایش هم ... مدیریت بیمارستان مایل نیست بیمارهایی اینطوری را به مدت نامحدود نگه دارد ... خوب نمیشه ... بیمه‌ی بیمار هزینه کامل درمان را به بیمارستان نمیده ... "
خواهرم – که گویا می‌داند صحبت‌های پزشک چه مسیری را شاید طی کند – بدون مقدمه بهش می‌گوید "ما می‌خواهیم پدرم زنده بماند، این تصمیم نهایی ماست!"
در سکوت کوتاهی که برقرار می‌شود جناب پزشک زیر میز را نگاه می‌کند و دنبال حرف‌های مناسب می‌گردد و هنوز پیدا نکرده...
برادرم می‌گوید "او عاشق زندگی است، خودش می‌خواد زنده بمونه."
و برادر دیگرم اضافه می‌کند "درسته که حواس‌اش سرجاش نیست، اما زندگی را دوست داره! از حرف‌هاش هم پیداست ..."
و شاید نوبت من است که من هم چیزی بگویم، حرفی به حرفها اضافه کنم. اما سکوت سنگینی را در دهانم دعوت کرده‌ام که بنشیند و نمی‌گذارم که پایش را بیرون بگذارد. در فکرهایم دارم با احساساتم کشتی می‌گیرم...
ما که هستیم که برای زندگی پدرم تصمیم می‌گیریم ... پدرم که ما را بزرگ کرده، همیشه ما را نصیحت کرده و پند داده و تشویق کرده و پشتیبان ما بوده و هرگز دست روی ما بلند نکرده و حتی صدایش را برای ما بلند نکرده ... «پدر» ما به معنای وسیع کلمه بوده ... عمری سرپرست و غمخوار و مواظب و نگران همه ما بوده که اینجا نشسته‌ایم. آیا او این اختیار را به ما می‌داد اگر می‌دانست ... آیا او می‌داند که ما درباره چه صحبت می‌کنیم... آیا هیچوقت به فکرش خطور کرده که این مرد غریبه در میان فرزندانش بنشیند و بخواهد نقش آنها را در تسریع مرگ او بهشان یادآوری کند ... نمی‌دانم بیشتر برای پدرم احساس رقت می‌کنم یا برای خودم ... چنین جایگاهی را برای خودم مناسب نمی‌دانم و آمادگی‌اش را ندارم ... آیا اصلا خود پدرم به مردن فکر می‌کند ... چقدر درد می‌کشد؟ آیا پیشنهادی که در اینجا به زبان پزشک نیامد، برای راحت‌ کردن پدرم و نجات او از درد وحشتناک سرطان است، یا کم کردن مخارج بیمارستان و دردسر ما ... چرا او باید ما را به تصمیم‌گیری در اینباره دعوت کند تا ما مجبور شویم که از زندگی پدرم تا آخرین لحظه‌اش دفاع کنیم...
پزشک قانع می‌شود که تصمیم ما جدی است و گویا برخی حرفهایی را زیر میز پیدا کرده "روحیه مهم است ... بستگی به غذایش دارد ... باید پروتئین بخورد..."
و به سوال‌های ما درباره روش‌های مراقبت پاسخ می‌دهد که دختر خوش‌پوش -که وضع سرولباس شیک‌اش در این لحظه بنظرم اصلا با موقعیت شغلی او تناسب ندارد- وارد صحبت می‌شود "آیا شما مکانی به اسم "فلان" را می شناسید؟" و یک خانه سالمندان بیمار را که مجهز به پزشک و پرستار است به ما معرفی می‌کند.
حالت حرف زدنش را دوست ندارم، و می‌دانم که بعدا باید گزارش این حرفها را به رئیس‌اش بدهد و بگوید که چطوری مخارج بیمارستان را کم کرده و یک بیمار پرخرج را دک کرده. سعی می‌کنم نگاهش نکنم.
زیر میز را نگاه می‌کنم و دنبال فکرهای مناسب‌تری می‌گردم که وقتی توی اتاق برمی‌گردم و با پدرم روبرو می‌شوم، نگاهم این حالت گیج و کودن و غمناک را نداشته باشد.

***
روز بعد خواهرم برای دیدن خانه سالمندان بیمار می‌رود و آنجا را مناسب می‌یابد. دو روز بعد پدرم به آنجا منتقل می‌شود.