Thursday, April 21, 2005

حس ساده ای در من هست، همچون نسیمی که نمی وزد! حسی که هست، از من بیرون نمی ریزد. هست، ولی سرازیر نمی شود، و ببان نمی شود... نمی نویسم!

حس ها را از واقعیت بیرون می گیریم، در آشپزخانه درون مان می پزیم با ادویه هایی از گذشته ها و آینده هامان. ولی این روزها حس خامی دارم که نمی توانم یا نمی خواهم آن را بپزم و با هیچ طعمی بیارایم، یا بورزم اش. حس بودن در لحظه، بدون قید سنگین گذشته، و دور از نورافکن های قوی آینده. یک حس ساده جاری بودن در زندگی مثل خودم.
نگاه دیگران را پشت پرده حضور ذهن خودم سد می کنم، و این روزها در هیچ دسته بندی جای نمی گیرم. یعنی اینکه اگر مرا ببینید، نمی توانید مرا با یک نگاه در یک طبقه ذهنی خود جای دهید، حتی با چند نگاه و با زل زدن هم نمی توانید. من بیرون از پوستم نمی روم. از همه طبقه ها بیرون آمده ام، درون خودم هستم، با نوعی صمیمیت حسی با خودم که خودخواهی نیست، نیاز هست! نیاز به خودم. به هستی ام نیاز دارم تا بتوانم خودم را در گلدان زندگی سبز کنم...
نه اینکه زرد بوده باشم، نه اینکه پژمرده بوده باشم... بودنی غریب با گذشته ام و رها از آینده را دوست دارم بچشم.
در سطحی ترین لایه هستی ام غوطه می خورم: از دیدن رنگ ها لذت می برم، لطیفی و زمختی را با پوستم حس می کنم، صداها را با وسواس انتخاب می کنم. و خوشمزگی طبیعت را در غذا خوردن می چشم! خلاصه، به سادگی یک تکه ابر که در پرواز و عبور از آسمان آبی هیچ عجله ای ندارد و هر گوشه پیوسته و در عین حال رها از گوشه دیگری حرکت می کند، خودم را به روند و حرکت آرام زندگی سپرده ام! بچه هایم را تماشا می کنم و لذت می برم، البته ضمن اینکه برایشان سخنرانی می کنم، از دستشان عصبانی میشوم، و برایشان زحمت می کشم. زندگی می کنم، در زندگی ام دنبال چیز خاصی بدو بدو نمی کنم و هدف خاصی ندارم که برای دستیابی به آن تلاش کنم. در امروز زندگی می کنم و با توجه به توانم نفس می کشم، عشق می ورزم، و کار می کنم. حسرت چیزی را ندارم.
گاه از خودم می پرسم: کرخ شده ام؟!
گاه فکر می کنم: زندگی را دریافته ام ...