Wednesday, May 25, 2005

پدرم در دوسالگی مادرش را از دست می دهد... دو خاطره از مادرش به یاد دارد.
یکی اینکه مادرش داشته نماز می خوانده و وقتی که به سجده می رفته، پدرم روی کول او می رفته و مادرش صبر می کرده تا پدرم پایین بیاید تا نمازش را تمام کند. خاطره دومش مربوط به زمانی است که مادرش را با تابوت از خانه بیرون می برده اند و به او گفته اند که "مادرت میره کربلا ... "

پدرم کوچکتر از آن بوده که مرگ مادرش را درک کند، و سفر کربلا را باور کرده و همیشه منتظر بوده که مادرش از سفر بر گردد... تا وقتی که زنی دیگر به عنوان "ننه ی نو" به خانه شان می آید. زنی که بچه ای یتیم مثل خودشان بوده!

پدرم بعدها درمی یابد که مادرش به خاطر یک سوء تفاهم ساده ناشی از بیسوادی خانواده اش مرده: دکتر بهشان گفته که "این مریض هر چی آب خواست، بهش بدین!" و آنها فکر کرده اند که دکتر تاکید کرده که "این مریض هرچی آب خواست، بهش ندین!" و مادرش در حالیکه از شدت تشنگی برای آب التماس می کرده، می میرد... زن جوان پنج تا بچه داشته، و دختر کوچکش 9 ماهه بوده.