Wednesday, May 18, 2005

خواهرم زنگ زده بود و از «کارت ملی» می گفت... و اینکه مشکلی با کارت ملی او را به اداره شناسنامه کشانده ... و شناسنامه پدرم را دیده: پدربزرگم هنگامی برای پدرم شناسنامه می گیرد که پدرم شش ساله بوده، و در این شناسنامه شغل پدرم ثبت شده: قالیباف!

پدربزرگم، اینطور که پدرم تعریف می کند، وضع مالی خوبی داشته و بعد ورشکست شده و بچه هایش را به اجبار به کار وا می دارد و ابتدا به قالیبافی می گذارد.

پدرم 5 یا 6 ساله بوده که پدربزرگم او را به همراه دوبرادر بزرگترش به یک کارگاه قالیبافی اجاره می دهد: اجاره رسمی و محضری برای استفاده از کار این کودکان به مدت یک سال و در ازای یک تومان برای کار ماهیانه هرکودک!

پدرم می گوید که سند آن «اجاره خط» را بخوبی بخاطر دارد، ولی من متاسفم که کپی آن سند بجا نمانده... شاید روزی در موزه ای مشابه آن را ببینیم.

پدرم به زودی در قالیبافی استاد می شود. زبان ترکی را هم بخوبی زبان مادری از استاد کارگاه یاد می گیرد. چون کارش خوب است، استادش که مرد خوبی بوده هفته ای چند قران به خود پدرم، علاوه بر مزد تعیین شده در اجاره خط که ماهیانه به پدر بزرگم می داده، انعام می دهد. پدرم به این ترتیب یکی دو سالی قالیبافی می کند تا اینکه 7-8 ساله می شود.

یک روز پدرم می شنود که فردا قرار است یک نفر را در میدان اصلی شهر – که به میدان اعدام معروف بوده و حالا ساختمان بانک ملی در آنجا بنا شده - اعدام کنند. و به پدرش می گوید:
-راست است که فردا قراره یک نفر را اعدام کنن؟
-ها پدر جان، چطو مگه؟
-میشه مرا به جای او یک نفر اعدام کنن؟
پدرش بسیار تعجب می کند و می پرسد:
-چرا!؟ مگه چی شده؟
و پدرم توضیح می دهد که از قالیبافی متنفر است و ترجیح می دهد که بمیرد تا اینکه قالیبافی کند.
و پدرش از روز بعد او را همراه خود به سر کارهای بنایی می برد ...