Friday, March 11, 2005

زمین چه زیباست... وقتی که زیر آفتاب از آسمان بهش نگاه می کنی، رنگ های خاک زیبا ترین اند!
کاش نقاشی کنم و رنگ ها را مثل رنگ های زمین بیامیزم و ادای زیبایی را روی تابلو در بیاورم...
و دورتر از زمین پست، رشته کوه البرز است که سر کشیده و به من لبخند می زند، همان که آنقدر دوستش دارم که پسرم را، البرزم را، به نامش می خوانم. البرز را پیشتر از آسمان ندیده بودم. من از فرودگاه مهرآباد خارج نشدم. بلکه از راه ترکیه بیرون آمدم، با همه دردسرها و نگرانی هایش، و از جاده های زیبای کنار دریاچه وان گذشتم و برای اولین بار با ماشین از میان ابرها عبور کردم... اما از مهرآباد پرواز نکردم، و البرز را از آسمان ندیده بودم، واشتیاق دیدن منظره شهر تهران در دامنه های البرز زیبا از بالای آسمان در دلم مانده بود... البرز زیبایی که تصویرش را از این زاویه فقط در عکس ها دیده بودم. در عکس ها انگار قدش بلندتر، رنگش آبی خاکستری تر، و برف هایش بیشتر بود... پس البرز را وقتی که در آسمان با هواپیما بهش نزدیک می شوی، اینطوری می بینی... تیره رنگ در زیر خطی از برف، و آراسته به شیارهایی که از بالا تا پایین آن با عشوه در جهت های گوناگون پایین آمده اند... آه، هرجور که نگاهش کنی، باشکوه و زیباست!
هواپیما به شهر نزدیک شده و حالا بر بالای حاشیه شهر پرواز می کند. بسرعت به زمین و به فرودگاه نزدیک می شویم. میدان شهیاد دیده نمی شود... زیربال هواپیماست، شاید.
دیگر جنب و جوش ماشین ها در خیابان ها بوضوح دیده می شود... و خانه ها و کم کم حتی درخت ها ... و عجیب اینکه این جنب و جوش و رفت و آمد ماشین ها در خیابان ها عادی بنظر می رسد! و گویا بی وقفه سالها ادامه یافته است، حتی وقتی که زندگی من سالها روی دکمه "مکث" باقی مانده تا به اینجا برسم!
آیا هرگز کسی جای خالی مرا در ذره های فضای شهر حس نکرده!؟
من خودم در همه اتاق های همه خانه های شهر، و در همه میدان ها و خیابان ها و چهارراه های شلوغ جای خالی ام را می دانم و می شناسم! سالهاست که با این جای خالی زندگی کرده ام! بیست سال!!! این خالی ها هر روز و هر شب در دامنه های اطراف زندگی ام پهن بوده اند... و به هر سو که نگاه کرده ام، این خالی ها را دیده ام، که در این لحظه می روند که پر شوند، ... آیا پر می شوند!؟! آیا هرگز نبوده اند؟ جای خالی من در تهران کجاست؟ چه کسی جز من جای خالی ام را در تهران حس کرده است؟! ... هواپیما بسرعت دارد فرود مي آید، و من دلخور هستم از اینکه همانطور که تصورش را کرده بودم و همیشه نگرانش بودم، در این زندگی پرجنب و جوش در ساعت دو بعد از ظهر هیچکس جای خالی زندگی مرا در این شهر شلوغ حس نمی کند! هیچکس شاید نمی دانسته که من چقدر با این خالی ها زندگی کرده ام، و هیچکس شاید هرگز نداند که گاه هیچ وزنی سنگین تر از وزن این خالی ها نیست! شاید همیشه از همین نگران بوده ام و می ترسیده ام... که همه جاهای خالی زندگی ام در ایران فقط درون خود من است و بس! زندگی بی وقفه ادامه دارد، و من از بی احساسی شهری که بود و نبود من برایش فرقی نداشته، مثل یک انسان که عمیق ترین عواطفش پاسخی نیافته، دلخور هستم!
و باز بیشتر دلخور می شوم وقتی که خلبان می گوید "تا ده دقیقه دیگر در مقصد فرود می آییم... هوای لوس آنجلس امروز گرم و آفتابی است... لطفا تا هواپیما کاملا متوقف نشده، کمربندهای ایمنی را باز نکنید!"