Sunday, January 09, 2005

بازی ورق Spider Solitaire


دو هفته است که به بازی ورق پناه می برم. هر لحظه از وقتم را سعی می کنم که تنها باشم و با بازی ورق بگذرانم، آنقدر بازی کرده ام که حتی چند بار برنده شده ام!
نه اینکه کار دیگری نداشته باشم، اما به قول نویسنده امریکایی که می گفت با حل کردن جدول روزنامه هر روز صبح افکارش را شانه می کند، من هم با ورق افکارم را مرتب می کنم و می خوابانمشان!
افکار من حین بازی ورق خفته اند، و همه توجه من می رود روی بی بی دل که نجاتش دهم ... یا سرباز برگ که بالاسر ده بنشیند... و می بازم... و باز، می بازم ... و بازی نویی را شروع می کنم ... و ... وقت ام را هدر می کنم!

چند شب پیش که پای کامپیوتر مثل معمول داشتم بازی می کردم، چشم هایم بشدت خسته شده بود و حوصله فکر کردن و انتخاب حرکت جدید را نداشتم و هی از کامپیوتر برای حرکت جدید کمک می گرفتم، از خودم پرسیدم "چرا؟" و رفتن توی این فکر که چرا به جای اینکه چای بریزم، رخت ها را تا کنم، با بچه ها بازی کنم، با رضا حرف بزنم، کتاب بخوانم، بنویسم و ... کلی کارهای دیگه که به خودم قول داده بودم انجام شان بدهم، همه اش می چسبم به ورق بازی! چی از توش در میاد!
واقعا کلی کار دارم، بعدا توضیح خواهم داد که اینها همه اش با هم میاد... کار و بازی ورق!

بعد دیدم ... البته به سادگی ندیدم، بعد از دوهفته گم شدن در بازی ورق مثل یک معتاد حرفه ای، که هی به خودم نق زدم "دست بردار!" و بعد از اینهمه وقت حروم کردن و لج خودم را در آوردن که چرا همه کارهایم را گذاشته ام و چسبیده ام به این! بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و ابراز نارضایی از خودم بود که دیدم! دیدم که نه، می دونم و خوب می دونم که از توی این بازی مسخره و تکراری و بی هدف چیزی درنمیاد، و کشف کردم که برای بازی نیست که بهش چسبیده ام، بلکه از چیزهای دیگر رویگردان شده ام... نمی خواهم صدای رضا را که می گوید که "این واقعیتی است که باید باهاش روبرو بشی" بشنوم.
من که همیشه می گفتم از دروغ بدم میاد، و می خواستم حقیقت را با همه جنبه هایش ببینم و بازگویم، اما حالا حقیقت تلخ را نمی خواهم ببینم....

و فهمیدم که به بازی ورق روی آوردنم چیزی نیست جز عارضه افسردگی! اگر چه از نوع خفیف آن.

حالا باید ورزش را شروع کنم، افکار مثبت را بخودم راه بدهم...

شاید احساس هایی رو که نمی خواهم ببینم، با کمک شما بتونم ببینم.
احساس هایی رو که نمی خوام بیدار بشن، اما همه دورو برم رو گرفتن! اما سر فرصت، وقتی که بتونم قدرت اش رو داشته باشم که وجودشان رو بپذیرم و باهاش روبرو بشم! اما می ترسم قبل از اینکه ... بگذریم، تا بعد!
افکاری که همیشه مثل یک سوسپانسیون که محکم تکانش داده باشی در فضای ذهن ات بی هدف در حرکتند و تو توان جمع و جور کردن آنها را نداری، هنگام ورق بازی رسوب می کنند! همه ذهنت می شود شاه و بی بی و سرباز که تو نجاتشان بدهی! و عددهای ده تا یک که ردیف پشت سر هم قرار بگیرند. هشت سرگردون، هفت رو چه کردی؟ اونا هفت! هفت سرگردون شش رو چه کردی؟ اونا شش! شش سرگردون، پنج رو چه کردی...
شاید افسردگی گاهی لازم هست که آدم با افکارش کشتی نگیرد و آنها رو بخواباند ... ها؟! شاید خودشان آرام بگیرند با گذشت زمان.

چقدر مردی را که در نقش شوهر لایزا مانلی رو در آن فیلم بود، آن وقت سرزنش می کردم که خودخواه است و زنش را تنها گذاشته و حالا می فهمم که انکار می تونه اولین عکس العمل طبیعی انسان باشه. افسردگی نوعی انکار واقعیت هاست، مگه نیست!

باید از این افسردگی بیام بیرون، چاره ای نیست! کلی کار دور وبرم ریخته ... و زندگی ام داره جلوی تابلوی "ایست" ترمز می کنه، و افسر راهنمایی کم مانده که با مشکلات دیگر جریمه ام کند!! باید بیام بیرون،
دستم رو بگیرین...