Wednesday, January 19, 2005

دلم می خواهد یک نردبان باشد،
که به دیوار تکیه دهم و از آن تا سر دیوار بالا بروم
سرک بکشم
ببینم پشت دیوار چه خبر است

چرا آدم وقتی که توی خودش است، دور خودش دیوار می کشد... دیوارهای آجری، چند رج آجر که دیوار را کلفت می کند و می بری دیوار را بالا، تا جایی که بیرون را نبینی، و کسی هم تو را نبیند. بعد آدم به خیال خودش یک جورهایی نامرئی می شود... کسی از حال آدم خبر ندارد، و البته این آدم از حال هیچ کس دیگر خبر ندارد! آیا این کار عین خودخواهی است؟ شاید... ولی دفاع طبیعی بدن است وقتی که حادثه های ذهنی تو به بیرون برخورد می کند و بازتاب آنها باز به تو بر می گردد و بیشتر تو را اذیت می کند... می خواهی که راه این بازتاب را ببیندی.

دیوار چیز خوبی است، گاهی! و نه همیشه...
بعد دلت برای آن طرف دیوار تنگ می شود، و می خواهد ببینی آن طرف چه خبر است؟ ... چه رنگی روی دل آدم های دیگر نشسته که دور خودشان دیوار نکشیده اند؟
و بعد از خودت می پرسی: چرا من تا بحال آدم های نامرئی دیگر را ندیده بودم!؟ آیا واقعا آدم وقتی که دور خودش دیوار می کشد، نامرئی می شود ... چرا من به دیگران توجه نکرده بودم و غرق خودم بودم!

چرا ما از بازتاب های خودمان در دیگران می ترسیم؟ و از بازتاب های دیگران درما... می خواهیم درون خودمان غرق شویم و در خلوت با خود مثل دو تا آینده مقابل هم تا بی نهایت در بازتاب همدیگر، من و خودم، بنگریم!

کاش نردبان را همیشه کنار دیوار می گذاشتیم!