Wednesday, January 12, 2005

پدرم حدود سه سال و نیم داشته که مادرش را از دست داده و فقط دو تا خاطره از مادرش دارد. یکی وقتی که حدود سه ساله بود، مادرش داشته نماز می خوانده و از سرو کول مادرش هنگام سجده بالا می رفته و دیگری اینکه وقتی مادرش مرده و او را از خانه بیرون می برده اند، به پدرم گفته اند "مادرت میره کربلا!" و پدرم باور کرده بود که مادرش رفته کربلا، و بهش گفته بودند که "دیگه برنمی گرده!"
جای خالی محبت مادرانه در زندگی پدرم خالی ماند و حتی من هم که بچه هفتم او هستم، نتوانستم درد مرگ مادرجوان را در زندگی پدرم نبینم. همیشه دلم برای آقام به عنوان کودک سه سال و نیمه ای که مادرش را از دست داده، می سوخت... بخشی از پدرم همیشه همان کودکی ماند که خیره به تابوت مادرش که از دربیرون می رفت نگاه می کرد ... و "کربلا" همراه با غم در ذهن پریشان کوچولویش موج می زد... پدرم هیچوقت احساس کمبود مادرش را کنار نگذاشت...