Tuesday, January 11, 2005

مهتاب برایم نوشت که ترس مرا حس می کند و گفت "این ترس لعنتی با بسیاری حسرت ها و حرمان ها از ندیدنش، کم دیدنش، بعضی کارهایی را که ممکن بود و برایش نکردن، در هم آمیخته....."
راست می گوید. این ترس لعنتی با بسیاری حسرت ها و حرمان ها در هم آمیخته ... از خواهرم نتیجه آزمایش پدرم را می پرسم، و بلافاصله اضافه می کنم که نمی خواهم نتیجه اش را بدانم! و او را گیج برجا می گذارم و صحبت را پای تلفن به جاهای دیگر می کشانم... خودم هم باور نمی کنم که نخواهم نتیجه اش را بدانم... نمی خواهم بدانم که تا کی زنده است ... شمارش روزها با نگرانی از ندانستن، با نفرت از دانستن!... با اضطراب از احساس وهم آلود این انتظار... با درد اینکه امروزهم تمام می شود و او به پایان نزدیک می شود ... با خوشحالی از اینکه او هنوز زنده است و امروز هم با ماست ... با خجالت از اینکه کاری از دستم بر نمی آید... با شادی از اینکه فرصتی هست و باقی مانده که به او محبت کنم...

همه اینها احساس های من نسبت به الآن اوست، به او که الآن مریض است. ولی اینها فقط بخشی از احساس های آشکار من است که در من می چرخد و مرا پر می کند... احساس هایی هم هست که آشکار نیست، حتی برای خودم هم پنهان است، که فرصت آن را پیدا نکرده ام که آنها را برای خودم راست وریس کنم... وهرگز نتوانسته ام به او بگویم وبه عنوان یک دختر یا یک فرزند با او در میان بگذارم ... همیشه دنبال فرصتی بوده ام، و همیشه فکر کرده ام که روزی با او درمیان خواهم گذاشت. آن احساس های نیمه کاره که یک جوری باید کامل شود و مثل علامت سوالی منتظر رودررویی با پدرم در ذهن من منتظر باقی مانده... و اطمینانی که همیشه به یافتن فرصتی برای پرداختن به آنها داشتم... اطمینانی که همه ما در شرایط عادی زندگی به خیلی چیزها داریم... احساس هایی که درست نمی دانم چیست ... اما می دانم که هست و دیگر برای آنها فرصتی باقی نمانده و بخشی از بلوغ من همیشه ناکامل خواهد بود.