Monday, January 10, 2005

بالاخره توانستم گریه کنم... پس از آنکه متوجه افسردگی ام شدم، و آن را پذیرفتم... و از آن پس اشکم به راحتی و بدون کوچکترین بهانه ای سرریز می شود ... چرا خودم را نگهدارم و جلوی اشکهایم را بگیرم؟

رضا می گوید که باید بپذیرم، و به او توضیح نمی دهم که آسان نیست!

دیروز به دیدار پدرم رفته بودم... روی تخت بیمارستان خوابیده بود. دوتا لوله از دو طرف شکم به درون ریه هایش وصل شده تا آبی را که درون ریه هایش ترشح می شود و تنفس او را مختل می سازد، تخلیه کند. یک لوله اکسیژن جلوی بینی اش وصل است که بتواند نفس بکشد، و دو تا سرم به رگ هایش وصل است که به او دوا برساند. با وجود این بسختی نفس می کشد و حرف زدن برایش دشوار است.

امروز شهامت آن را نیافتم که به دیدارش بروم ... می ترسم به او نگاه کنم وبه رویش لبخند بزنم و حالش را بپرسم، در حالیکه می دانم بزودی می میرد...
می ترسم به او تلفن بزنم و به جای صدای محکمی که نوید زندگی می داد و همیشه شوخی می کرد، صدایی ضعیف با کلمات بریده بریده و نامفهوم را بشنوم که هیچ شباهتی به صدای پدر من ندارد، و به زور باید منظور او را حدس بزنم.

پزشک ها دو روز پیش به ما اطلاع دادند که پدرم سرطان ریه دارد و آزمایش های دیگر بزودی معلوم خواهد کرد که آیا سرطان به مغز سر و مغز استخوان هم سرایت کرده یا نه.
برادرم برخی از عکس هایی را که پزشک در ضمن اندوسکوپی از درون ریه پدرم گرفته بود، دیده بود و می گفت که تصویر وحشتناکی بود! همه ریه اش پر ازغده شده است.
ولی البته پدرم نمی داند و فکر می کند که به ذات الریه مبتلا بوده و بزودی از بیمارستان مرخص خواهد شد.

پدر من سیگار می کشید!

به عنوان یک دوست و بنام زندگی از شما خواهش می کنم که سیگار را ترک کنید.
و از آنانی که دوستشان دارید، بخواهید که سیگار را ترک کنند!