Monday, December 20, 2004

نان

ننجان (ننه جان) مادر بزرگ مادرم بود، هم او که شوهرش اوستا محمد معمار کاشانی بود.
من به اشاره استاد هما ناطق از مادرم خواهش کردم که در اتاق ننجان را باز کند و مرا به آن راه دهد ... و مادرم در را گشود. به روی رف ننجان خیره شدم... و تصویرهایی را دیدم که رگه های طرح اصلی تصویرهای زندگی من در آنها دیده می شد، ریشه های زندگی من آنجا بود، ریشه های زندگی شما هم! خودتان باید نگاه کنید و ببینید. مقاله استاد ناطق را حتما باید بخوانید! و بعد این تصویرها را آویزان به زندگی ننجان و من خواهید دید.

آن سال بیش از نیمی از جمعیت ایران از گرسنگی مرد! باور می کنید؟! نه اینکه قحطی طبیعی باشد، قحطی حاصل احتکار بود و سودجویی محتکرین و دولتی ها تا خود شاه!! و دلالانی که گران می فروختند و حاضر نشدند کشتی های غله را که از روسیه آمده بود تخلیه کنند مبادا قیمت ها پایین بیفتد! من هنوز باورم نمی شود... تجسم آن وضع گرسنگی همگانی! و شدت مرگ و میر به خاطر حرص چند نفر! دشوار است. ناطق مقاله اش را چنین آغاز می کند:

به سالی که آدم خوری باب گشت/ هزارو دویست است و هشتاد و هشت

و این از شعرهایی است که با یک بار خواندن در سردابه مغزم حک شد.
سال 1872 میلادی، مرد ها و زن ها و حتی پیرمردها سگ و گربه و موش و مرده را کباب می کردند و می خوردند... و ننجان پنجره اش را که باز کرد، از کوچه صدای "لا اله الا الله" می آمد ... و گفت که هر روز این صدا بلند است و ادامه دارد، هر روز مرده می برند! مردم بیش از حد دارند می میرند!"

ننجان گفت "همان سال یک زنی در محله ما [محله سرشور] بود که در کوچه روبروی کوچه ما زندگی می کرد. این زن خیلی آبرودار بود. آن موقع هیچی نبود که همسایه ها به هم کمک کنند. یک وقت هایی ما به این کمک می کردیم.
این زن از بس علف بیابون خورده بود، همه دندونهاش سبز شده بود، بدنش هم سبز شده بود.
این زن مریض شد و ما رفتیم یه خرده چیزی برایش بردیم و نشستیم باهاش صحبت کردیم.
گفت "هر وقت یک شکم سیر نون خوردین، یک یادی از ما بکنید!"
بعد از یکی دو روز هم بیچاره مرد."

و تصویرهای شوهرش، استا محمد معمارکاشانی را جلویم ردیف کرد...

اوستا محمد معمار داشت می رفت با داروغه صحبت کند. در راه از کوچه ای عبور می کرد که دید یک صدای همهمه مانندی از توی خانه ای می آید و یک زن هم پشت در ایستاده، یک کاسه دست گرفته و التماس می کند که " هم [فقط] خونش را بریزن برای من تو این کاسه."
اوستا محمد می پرسد: "اینجا چه خبره؟"
زن می گوید "اینجا پشت در دارن یک سگ می کشند. من میگم خونش را بدین به من که بذارم روی آتش، ببندده [سفت شود،] بخورم."
اوستا محمد یک پولی به زن می دهد که برای خود چیزی بخرد و بخورد، و به داروغه خانه می رود.
در دفتر داروغه بوده که می بیند یک مرد را دست بسته آوردند تو.
می پرسد این مرد چکار کرده؟ می گویند یک نفر را کشته.
داروغه از او می پرسد: بابا جان، او را چجوری کشتی؟ برای چی کشتی اش؟
مرد می گوید: من خیلی گشنه ام بود. او هم چیزی همراهش نبود. با هم رفتیم به راه رفتن یک چیزی پیدا کنیم بخوریم. خیلی گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم. او رفت شاش کنه، من هم یک سنگ ورداشتم از همون بالا زدم تو سرش.
داروغه پرسید: بعد چکار کردی؟
مرد گفت: بعد، از این سنگ های چخماق همراهم بود. رفتم از این شاخه های توی بیابون جمع کردم آمدم آتش کردم گوشت های این همه اش را بریدم کباب کردم خوردم.
داروغه پرسید: چقدر از اون گوشت هاش رو خوردی؟
مرد می گوید: همه اش را خوردم.
-چه مزه می داد؟
-فقط کف دست هاش تلخ بود. باقی همه اش شیرین بود.
- اون چکاره بود با تو؟
- از قدیم با هم دوست بودیم. فامیل نبودیم، دوست بودیم. رفتیم با هم به راه رفتن، کشتم و خوردمش.

داروغه با خوشرویی فرمان می دهد که "بهش یک خلعت سرخ بدین!"

و اوستا محمد مبهوت مانده که داروغه با چه آرامشی دستور گردن زدن می دهد.

نگاهم را از پدربزرگ مادرم به اشاره استاد ناطق بر می گردد، که نه فقط به ننجان و استا محمد معمار، که همچنین به بازتاب تصویرها در آینه های ما اشاره می کند.

خانم ناطق تاثیر ژرفی بر من گذاشت، تاثیر انسانی که می اندیشد و به دنبال رد پای زندگی ما در تاریخ گذشته جستجو می کند، چندین هزار سند را زیر و رو می کند و چندین دهه از عمرش را در نقطه ای از تاریخ مان چرخ می زند می گردد و می گردد و هر روز چیزهای نو و تازه از زندگی ما می یابد. او که با احساس مادرانی که بچه هایشان را همسایه ها کشته و خورده بودند آشناست، به من می گوید که ریشه خشونت های دوران ما در اینجاست! در این آدمخواری ها!
و چرا ما برنگشته بودیم پشت سرمان را نگاه کنیم و این ریشه ها را ببریم که در زمان ما تنیده نشوند؟!

استاد ناطق شدت گرسنگی را برایم رسم کرد وبیرحمی و قساوت را ... مرده های یهودی و مسلمان را نشانم داد که از قبر بیرون کشیده می شدند و خورده می شدند ... و مظفرالدین شاه را نشانم داد که به سفر فرنگ رفته بود.
من هنوز پاسخی برای این پرسش خودم ندارم: آنهایی که جیب خود را با مرگ نیمی از مردم ایران پر می کردند، چه می کردند؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟

ما وارث چه فرهنگی هستیم؟ آنها که در صدر بودند و شکمشان سیر، به نوعی می کشتند، و آنها که فرودست بودند و شکم شان گرسته، به نوعی دیگر!

زن را با گرسنگی که روزها و شب ها به دلش چسبیده بود و به همه زندگی اش چسبیده بود، می بینم که حسرت یک شکمِ سیرنان، دارد ولی او هرگز نمی میرد، همیشه در حال مردن و مرگ است، ولی زنده و نیمه جان افتاده و پس از این از مقابل من جنب نمی خورد!!

بلافاصله به سوی نان های بربری که هنوز بریده نشده می روم و من که تقریبا هیچوقت نان خالی نمی خورم، تکه بزرگی نان می کَنَم و بی اراده می خورم ... آن زن هستم، گرسنه!... نان می خواهم، نان ...
وحشت کردم... حس گرسنگی و حس حسرت نان با چه حس های دیگری می آید؟
راضیه خانم گفت که یک زن بدبختی بچه اش از گرسنگی مرد. زن همه کون و کپل بچه را برید و خورد، بعد بچه اش را خاک کرد! مادرم از دیدن چهره آن زن بدبخت هنوز دردش می آید و چهره اش در هم می رود و بی اختیار با لحنی آرام می گوید "بیچاره!"

ریشه های ما در این سرزمین از کجا آب می خورد؟

به یاد جمله زن می افتم: "هر وقت یک شکم سیر نون خوردین، یک یادی از ما بکنید!"
و شکم سیر من از آن زن شد ... و درد گرسنگی او، حسرت او برای "نان" از آن من!

به این سادگی ها باور نمی کنم، نمی فهمم! اصلا نمی فهمم!! مردن انسان ها در شهر ... گستردگی خشوت ... یافتن پنجه های بریده کودکان در جیب ها ... تصویرهای خیلی بزرگی که ابعاد آن بیش از حجم درک من است ... اما از آن تصویرها یک وحشتی جاری است ... خون سبز زن ... وحشتی که به روی تصویرهای 21 سالگی من ریخته شده ...

و قساوتی که از آنها نشت می کند شاید در دهه 60 مثل جویبارهای کوچکی بود که بهم پیوست و جاری شد ... این تصویرها که روی رف ننجان چیده شده، و از خامه امین الضرب جاری شده و در دهان راضیه خانم می پیچد... شاید به زندگی ما نچسبیده اند و در میان ما نیستند، اما فقط ظاهرا نیستند! پشت صحنه زندگی ما و بخشی از صحنه گردان زندگی ما همین تاریخ ماست، همین تصویرهایی است که نمی خواهیم ببینیمشان!

اگر زیر پایمان را ببینیم... این نشت ما را مسموم می کند و بعدش فریدا می میرد و ثوری اعدام می شود و حاج آقا جانی بالای جرثقیل بلندی جلوی در حرم تا ابد آویزان می ماند، تا ابد!
همانطور که زن تا ابد با پوست سبزش در بستر گرسنگی مانده...
و جسد مرده کودکی تا ابد روی آتش در کاروانسرایی بیرون شهر کباب می شود...

باید سوراخ هایی را که از آنها وحشت به همراه شقاوت بیرون می زند – دوقلوهایی که با هم بدنیا آمده و باهم می میرند– ببیندیم تا به روی زمین زندگی ما جاری نشوند.

دلم می خواهد با شعار بگویم "بیایید ...، بیایید همه با هم ... " ولی چکار بکنیم؟
راستی، بیایید چکار کنیم که جلوی جاری شدن اینهمه خشونت از گذشته به حال و مهمتر از آن، بسوی آینده و زندگی بچه هامان، را مسدود کنیم؟
شما می گویید چکار کنیم؟