Wednesday, November 17, 2004

محبوبه


دور فلکه شلوغ بود... مسیرم را مرتب داد می زدم... تا اینکه یک تاکسی نگه داشت.
سوار شدم ... و تکیه که دادم، متوجه اش شدم... و او هم مرا دید. من و محبوبه همزمان همدیگر را دیدیم، او هم عقب تاکسی نشسته بود... باورم نمی شد!
صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام را پس از چند سال می دیدم (البته فرزانه هم در راهنمایی بود، بعدا از فرزانه برایتان خواهم گفت، ما "سه تفنگدار" همیشه با هم بودیم)
اینکه بر حسب تصادف اینجا توی تاکسی می دیدمش شاید برایم چندان باورنکردنی نبود، ولی اینکه اشتیاق چندانی نشان نداد، و مثل دخترهای جوان که همدیگر را پیدا می کنند جیغ و داد نکرد، و اصلا از دیدن من ذوق نکرد! این برایم باورنکردنی بود!

من هم با شرم، جلوی رفتار بچگانه خودم را گرفتم و رفتار او را در خودم بازتاب دادم و خودم را خونسرد نشان دادم.... او دیگر آن محبوبه ای که آنقدر با من صمیمی بود، نبود... خیلی فرق کرده بود، یک جوری حتی آرایش و حالت زن های مسن 40 ساله را داشت.

ازش پرسیدم ... ازدواج کرده بود، محبوبه کوچولو ازدواج کرده بود! و باز هم یکریز پرسیدم:
"دوستش داری؟"
"نه ... "
باورم نمی شد به این صراحت می گوید که بدون عشق ازدواج کرده، کم مانده بود شاخ دربیاورم... محبوبه و ازدواج بدون عشق؟! این بیشتر باور نکردنی بود! بهش زل زده بودم، و او می دانست که باید توضیح دهد:
"بابام گفت که باهاش ازدواج کنم"
"از آشناهای باباته؟ ... فامیله؟"
"نه، همینطوری اومده بود خواستگاری"
"چرا قبول کردی؟! می خواستی بگی «نه!»"
"می دونم، به بابام گفتم. گفتم که نمی خوام ازدواج کنم ... خیلی اصرار کردم که نمی خوام، ولی نمی شد... "
قانع نشده بودم، و هنوز خیره با تعجب نگاهش می کردم. انگار می دانست که من می دانم او کسی نیست که بدون مبارزه کوتاه بیاید و حرف زور را بپذیرد، حتی از پدرش. و او ادامه داد:
"پدرم هم راست می گفت، همه رو گرفته بودن! کسی نمونده بود! اگه ازدواج نمی کردم، خدا می دونه چی پیش میومد! ... می دونی که اوضاع چه جوریه"
و نمی خواست توی تاکسی در حضور راننده و بقیه مسافرها زیاد حرف بزند، و من البته می دانستم که اوضاع چه جوریست.
"حالا راضی هستی؟"
"آره، پسر بدی نیست"
"چند وقت هست ازدواج کردی؟"
"همون موقع ها ازدواج کردم دیگه ... نزدیک دو سالی میشه"
پس محبوبه هم "مجاهد" شده بوده ...خیره نگاهش کردم... و او چندان توجهی به من نداشت، بیشتر انگار نگران رسیدن به مقصد بود... نمی دانم چه کار مهمی داشت. ولی وقت پرسیدن نبود، و نگاهش هم طوری نبود که بخواهد همه چیز را توضیح دهد. می دانست که من می فهمم، و توضیحاتش خیلی کوتاه و خلاصه بود، و از روی ادب به خاطر دوستی گذشته مان توضیحاتی را ارائه می داد.
ولی من ادامه دادم:
"موهات هم که بور کردی!"
"آره، حسین خوشش میاد."
و طفلک حس کرد که انگار باید توضیح دهد، آخر او که "مجاهد" بوده باید بور کردن موهایش را توجیه می کرد:"اون هم پسر جوونیه که بالاخره ازدواج کرده و می خواد زنش خوشگل باشه! از موی بور خوشش میاد، برای خاطر اون کردم..." و حالتی داشت انگار که آشپزخانه را تمیز کرده بود و اصلا ربطی به خودش نداشت. خجالت کشیدم که پرسیده بودم، با چه نگاه انسانی به آن "پسر جوون" نگاه می کرد ... فقط خودش را در زندگی نمی دید، هوای او را هم داشت. خوشم آمد که اینقدر رعایت می کند و از خودم بدم آمد که چرا باید برای موهای بورش ازش توضیح می خواستم.

از خواهرش هم پرسیدم، ولی الآن به خاطرم نیست که چه پاسخ داد. شاید هم گوش نمی کردم. همه حواسم رفته بود پی اینکه باید خوشحال می بودم که پدرش جان او را نجات داده... اما تکه ای از روحش در ازدواجی که مثل مشق برای فرار از دستگیری و زندان انجام داده بود، قربانی شده بود، و جانش نجات یافته بود.
راستی هم، چه جایی برای مخفی شدن بهتر از خانه شوهر؟!
شاهد بودم که دادسرا هم گاه حتی به خانواده ها اختیار می داد که بین زندان و ازدواج برای دختر دستگیر شده شان یک کدام را انتخاب کنند... اما او منتظر دادسرا نشده و با فشار پدرش ازدواج کرده بود، و به هر حال دیده بود که به سر دیگران چه آمده و خوشحال بود که از خطر جسته.

من هنوز قانع نشده بودم و دنبال محبوبه ای که می شناختم و با هم به همه چیز می خندیدیم، می گشتم و فکر می کنم هنوز بهت زده بودم که او از من پرسید:
"تو چی، ازدواج کرده ای؟"
"نه، نامزد دارم، زندونه ... تازه دستگیر شده، هنوز حکم نگرفته. از دادسرا میام."
"خوب می کنی، به پاش واستا!"
و ادامه داد:"ارزشش رو داره! کار خوبی می کنی"
انگار که آب دست فقیری داده باشم، «خوب» بودن کارم برای او کاملا روشن بود، و با اطمینان از اینکه من منتظر رضا خواهم ماند، کارم را تایید می کرد، پرسشی در آن نبود. نگاهش می کردم و نمی توانستم حدس بزنم آیا او هم کسی را دوست داشته که زندانی شده، اعدام شده، یا فراری و مفقودالاثر شده، و بعدش تن به این ازدواج داده ... از چهره اش این چیزها معلوم نبود، فقط معلوم بود که دوران این چیزها برای او گذشته! دور عشق را خط کشیده بود و می دانست که باید بدون آن زندگی کند و حرفی نداشت. پذیرفته بود.
شاید برای همین سنگین رفتار می کرد، هیجان زندگی را نداشت یا نشان نمی داد، حالت کسی را داشت که راه زندگی را در جاده مستقیمی به او نشان داده اند و او آن را می پیماید، و گاه اطراف جاده را برای کسی که او را در این مسیر امن راه می برد، تزئین می کند و موهایش را به خاطر او بور می کند، همانطور که آمده بوده خرید و می رود خانه و آشپزی می کند.

دگرگونی ناگهانی دنیای او را تصور می کردم که از بحبوبه فعالیت سیاسی و سپس قلع و قمع مجاهدین افتاده وسط جشن عروسی خودش!
و حالا هم آرام و سر به زیر مشغول زندگی روزمره است ... خاطرات زندگی اش حتما آنقدر نشیب و فراز داشته – و حدس می زنم بیشتر نشیب داشته و پر از دستگیری و اعدام دوستان مجاهدش بوده – که حجم خاطرات شیرین دوران راهنمایی مان را لِه کرده است، و من غمگین ام که او دیگر از دیدن من هیجان زده نمی شود، ما که هر لحظه با هم بودیم، و حتی بدون حرف همدیگر را درک می کردیم... و مشکل مشترک مان همیشه این بود که جلوی خنده مان را بگیریم تا از کلاس بیرون مان نیاندازند! ...
چقدر محبوبه دور شده بود... چطوری یک دفعه رفتارش بیست سال بزرگتر شده بود؟! و چطور دیگر من در زندگی او جایی نداشتم ... همه اینها در لحظه ای بسیار کوتاه بود زیرا که من تمام مدت یکریز از او می پرسیدم و وقت را تلف نمی کردم، فقط لحظه ای از بهت من بود که به سکوت گذشت و بعد صدای او بود که به راننده گفت "آقا! همینجا، همینجا!" و دوباره به من گفت "به پاش واستا! کار خوبی می کنی."و خداحافظی کرد و رفت ... نه او از من شماره تلفن خواست، و نه من از او پرسیدم که "حالا کجا زندگی می کنی؟" آخر چه فرقی می کرد!؟


حالا می فهمم که محبوبه یک شبه همه 21 سالگی اش را همانجا - در سن 21 سالگی - زیر زمین دفن کرده بود...و به "خانه بخت" رفته بود!