Thursday, November 04, 2004

آناهیتا

من و منصوره نزدیک فلکه تقی آباد مقابل ویترین یک کفش فروشی ایستاده بودیم و نگاه می کردیم. فروشگاه تازه باز کرده بود و کفش های شیکی پشت ویترین و داخل مغازه داشت... من و منصوره هم روزهایمان پر از بیکاری بود و با حوصله به کفش ها نگاه می کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم یکی دو جفت از کفش ها را امتحان کنیم.

از پله های فروشگاه که دو سه تایی بیشتر نبود، داشتیم بالا می رفتیم که در یک آن متوجه آناهیتا شدم که به همراه خانم شیک پوشی از کنار ما رد شدند و بیرون رفتند. آناهیتا سرش پایین بود و پله ها را می پایید و نگاه نمی کرد. اما سه تا پله اینقدرها هم نگاه کردن و پاییدن نداشت...بالای پله ها برگشتم و به منصوره گفتم "دیدی؟... آناهیتا بود!" و اضافه کردم "بیا بریم باهاش سلام علیک کنیم..."
منصوره گفت "ولش کن! بیا بریم..."
"... یه لحظه سلام کنیم! تو فکر می کنی ما رو دید و به روش نیاورد؟ یا واقعا ندید؟!... اگه خودش رو برای ما گرفته باشه، باید بریم اذیتش کنیم!" و خندیدم.
منصوره گفت "ولش کن بابا! حالا یا دیده یا ندیده... بیا بریم کفش ها رو ببینیم..."

ولی من کوتاه نمی آمدم. با اینکه با آناهیتا فقط سال آخر دبیرستان همکلاس بودم و فرصتی برای صمیمی شدن نبود، او را صمیمانه دوست داشتم و باهم رک و بی رودرواسی بودیم و به شوخی همدیگر را دست می انداختیم و اذیت می کردیم و همیشه برای هم جوابی داشتیم که با هم بخندیم. بویژه وقتی که او از خاطرات سفرهای اروپایش می گفت که تابستان های پیش از انقلاب به همراه پسرخاله اش و دختر آقای ب. سوار مترو می شدند و شهرهای اروپا را می گشتند، اذیت اش می کردم... و حالا که می دانستم که پس از دیپلم هم برای ادامه تحصیل به اروپا رفته، بهانه خوبی برای شوخی با او داشتم...... قد بلند و چهره زیبای او مثل همیشه جذاب بود. ابروهای کمانی و پرپشتی که فقط وسط آنها را بر می داشت، با چشم های مشکی درشتی که همیشه ریمل می زد، و لب های پر و همیشه یا خیلی جدی، یا خیلی خندان! و حالا خیلی جدی بود!

به منصوره گفتم "نه، خیلی مهمه! اگه دیده باشه، الآن میرم بهش می گم که دیگه ما رو نمی بینه، ها؟! این هم از خواص سفر به اروپا!!!!"
و باز منصوره با همان خونسردی همیشگی مرا دعوت به آرامش کرد که "ولش کن!"
با اصرار آرام او از تعقیب آناهیتا دور فلکه تقی آباد منصرف شدم و باهم روی صندلی های کفش فروشی نشستیم.
من هنوز احساس می کردم که آناهیتا به ما محل نداده و گفتم "چرا؟... چرا اینقدر قیافه گرفته بود؟!"
و منصوره توضیح داد "قیافه نگرفته بود، افسرده است!"تعجب کردم! و فکرم از من پرسید "آدمی که برای ادامه تحصیل رفته اروپا، چطور می تونه افسرده باشه؟!"
و ادامه قطار فکرم از زبانم جاری شد که "نمی ذارن برگرده؟ خوب چرا اومد؟ میخواست همونجا بمونه؟... حالا مشکلش چیه؟!"
"نه، خودش نمی خواست اروپا بمونه، خودش خواست که برگرده. مامانش اصرار می کنه که بره، ولی او نتونست طاقت بیاره ... میگن که همه اش گریه می کرده و می گفته که دلش برای مامانش تنگ شده."
بیشتر تعجب کردم "از کی تاحالا آناهیتا اینقدر بچه ننه شده که بدون مامانش طاقت نمیاره؟ اون که همیشه یه پاش آلمان و اتریش بود..."
منصوره پاسخ داد: "از وقتی که پدرش رو کشتن..."
نگاهم روی منصوره خیره ماند!
او توضیح داد "پدرش رو اعدام کردن!"
شاخ درآوردم! با حیرت به او خیره شدم و گفتم "پدرش که سیاسی نبود، ارتشی بود! مطمئنی کشتنش؟ آخه او که خودش رو بازنشست کرده بود، یا باز خرید... یادمه بیکار بود... خونه بود."
"آره، گویا یک اسلحه که شاه شخصا بهش هدیه داده، خونه نگه داشته بوده... به جرم همین اسلحه می گیرنش و بعد اعدامش می کنند."
ساکت بودم.
منصوره ادامه داد "اون خانم هم مامانش بود... همه اش با مامانشه!"

خوب شد که به حرف منصوره کردم و ولش کردم. چه بد می شد اگر اذیتش می کردم!

آناهیتا ضربه اعدام خورده بود که اینطور مات از کنار ما می گریخت زیرا که نمی خواست با ما روبرو شود... که چهره گشاده اش تبدیل به چهره ای نیمه پنهان و تاریک شده بود. فقط آرایش اش مثل گذشته بود و خودش از درون بشدت از هم گسیخته شده بود... طفلک آناهیتا! او فرزند بزرگ خانواده بود و چه اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت، در دوازده سیزده سالگی با دو تا بچه همسن خودش اروپا را می گشت ... و حالا حس عدم امنیت چنان در او رشد کرده بود که دیگر دمی نمی توانست در شهر خودش هم بدون مادرش باشد... در دلش سرمای محیط دایره تنهایی او را دیدم که همه جا گسترده است، تا دورترین کشورهای اروپایی... و او گریه می کرد و می خواست گرمای آشنایی و امنیت را در کنار مادرش بیابد.

اعدام پدرش نه تنها او را بشدت افسرده کرده بود، بلکه او را از همه دوستانش جدا کرده بود! ما دیگر در کنار او نبودیم، ما در کنار جامعه ی بیرحمی ایستاده بودیم که بی تفاوت نسبت به مرگ پدر او سکوت کرده بود! و وقتی که پدر او اعدام می شد، کک اش هم نگزیده بود! من حتی متوجه اعدام پدرش هم نشده بودم ... آن روزها اعدام انسان ها به بهانه های مختلف خیلی عادی بود! درد اعدام نه فقط درد بود، که نوعی شرم بود، و باید پنهان می شد زیرا که عمیق ترین درد بود، و متاسفانه دردی بود که هیچ همدردی نمی یافت! هیچ کس را غم اعدام شدگان و خانواده های آنان نبود... درد اعدام را فقط آنهایی حس می کردند که خودشان اعدامی داشتند، باوری خواب آلود و سنگین برروی چشم های شهر می خزید که انگار اعدام شدگان آشغال هایی هستند که با اعدام آنها شهر پاک می شد و جامعه «پاکسازی» می شد ... درد اعدام پدرش به کنار، توهین اعدام پدرش انگار که از جانب همه ما به او وارد شده بود و همه ما در مقابل آن خاموش مانده بودیم، و به همین دلیل هم از ما می گریخت، و هیچ انگیزه ای برای روبرو شدن با ما نداشت!

حق هم داشت، این گونه اعدام ها آنقدر بی اهمیت بود که کسی در شهر متوجه آن هم نمی شد! همه ما عادی از کنار آن رد می شدیم و اهمیت نمی دادیم... هیچ کس اهمیت نمی داد مگر دختر کسی که اعدام می شد...

امروز که این تصویر ها را از زیر گرد و خاک بیرون می کشم، با دیده ای بازتر به آنها نگاه می کنم و اندک اندک گرد و خاک های فرهنگ خشونت آلودمان را با زحمت بسیار از روی آنها می زدایم، آن هم فقط تا حدودی که می توانم ... آن موقع آناهیتا را بزرگ حساب می کردم و باز هم شاید این رفتارش، چشم پوشی از زندگی و تحصیل در اروپا، شدت افسردگی اش... به اندازه کافی برایم قابل درک نبود. ولی حالا هست: حالا من آناهیتای 19 ساله آن زمان را با دقت و وسواس انسانی بیشتری می توانم ببینم، نه با ساده نگری یک دختر 19 ساله دیگر.

کنجکاوم که امروز آناهیتا تصویر ما را و سکوت دخترهای 19 ساله اطرافش را چگونه می بیند...