Tuesday, November 02, 2004

مرجان

-----------------------
توضیح: این نوشته را دادم رضا بخواند... و دیدم که در کنار پاراگرافی که درباره درخت بزرگ وسط حیاط دادسرا نوشته ام، رضا چنین نوشته:

«بعداً اعدامی ها را از همان درخت آویزان می کردند.»

-----------------------

نمای دادسرا خیلی زشت بود، پر از تنش و دلهره بود! وقار آرام و زیبای خیابان کوهسنگی را از بین برده بود. من دیگر درخت های زیبای سپیدار را در دوطرف خیابان نمی دیدم ... ورودی سیاه دادسرا همه خیابان کوهسنگی را گرفته بود!

جلوی در دادسرا همیشه تعدادی از خانواده ها پراکنده بودند، آنها که می خواستند بروند تو، یا آمده بودند بیرون، یا منتظر دیگران بودند که با هم بروند... گاه پشت دردادسرا میعادگاه خانواده ها می شد و همه همدیگر را آنجا می دیدیم، نگرانی ها و دلهره ها و امیدهایمان را برای هم بازگو می کردیم و از محاکمه ها در شهرهای دیگر خبرها گوش به گوش به ما می رسید ... و ما با دلهره هر خبر را صدبار زیر ورو می کردیم که دریابیم آیا در شهرهای دیگر حکم اعدام بوده!؟... و اگر بوده، در تهران و قم به تصویب رسیده، یا برگشت خورده... شامل چه رده هایی بوده... و رده ها و گروه ها را می سنجیدیم...

گاه برای خبرگرفتن از اینکه آیا رضا حکم گرفته یا نه به آنجا می رفتم و گاه برای ملاقاتی حضوری اگر که برای بازپرسی به آنجا آمده بود. ورود به محوطه دادسرا خودش تجربه ای بود: بازرسی بدنی توسط خواهران سراپا سیاه پوش با مقنعه و چادر مشکی که پشت سرشان با کش بسته شده بود – بگذریم که خودم هم روسری و چادر مشکی کشدار داشتم! - و رفتاری خشن و بی تربیت و بدون ذره ای ملاحظه برای دلهای دردمندی که نه فقط بند دلشان، که پاره های زندگی شان به حکم این دادسرا بسته بود. یادم مي آید که یکی از زنها بچه کوچکی داشت که در آن محوطه کوچک و تاریک بهانه می گرفت و کلافه اش می کرد و او گاه مجبور می شد بازرسی را سرسری انجام دهد.

صبح نسبتا زود بود و هنوز مقابل دادسرا خلوت بود. از تاکسی که پیاده شدم، خیابان خلوت و آرام کوهسنگی را با همه لطف وآرامش قدیمی اش باز شناختم. خیابانی که بــــــــــــــارهــــــــا پیاده در مسیر دبیرستان طی کرده بودم... وقتی که دانش آموز دبیرستان عَلَم بودم. و اینجا هم خوابگاه دانش آموزان شهرستانی دبیرستان بود... چقدر آن روزها دور بود، و چقدربه دلم نزدیک! دلم می خواست آن روزها را بغل کنم! روزهایی که دادسرای انقلاب وجود نداشت .... خنده ما بود و گاه پس از امتحان ها، تفرح اذیت کردن مردم را داشتیم و خنده و خنده ...

به سیما گفتم "زنگ بزنیم، فرار کنیم!" و او گفت که می ترسد و من اصرار کردم که "ترس نداره! و توضیح دادم که "پشت این در، می بینی که حیاط هاشون بزرگه و تا از ساختمون بیان درو باز کنن، طول می کشه! تازه، بیشترشون اف اف دارن، اصلا جواب نده! زنگ بزن و راهت رو بکش، برو!" و گفتم "تا بیان درو باز کنن، ما رفته ایم! کی می خواد بفهمه که ما بودیم که زنگ زدیم؟!" و او رفت جلوی در یکی از خانه های قشنگ خیابان کوهسنگی و زنگ زد... و بلافاصله در باز شد و مردی بداخلاق و درشت هیکل با زیرپوش رکابی و پیژامه در را باز کرد و پرسید "با کی کاردارین!؟" و سیما خشکش زده بود... من کنار جوی خیابان ایستاده بودم و با خنده هایم دست و پنجه نرم می کردم.

نیما هم شاید همین دادسرای انقلاب را دیده بود که نوشته بود:
«من به بازار کالا فروشان
داده ام هرچه را در برابر
شادی روز گمگشته ای را!»

غرق روزهای گمگشته از بازرسی بدنی عبور کردم... حیاط دادسرا خلوت بود و آن درخت بزرگ را دوباره دیدم، مثل اولین باری که به این حیاط آمدم آن را بزرگ و قشنگ و با شکوه یافتم... سال اول دبیرستان بودم و با آذر که دانشجوی شهرستانی بود به اینجا آمدیم که او از اتاقش کتابی را بردارد. او رفت بالا و من در حیاط ماندم و به درخت خیره شدم... آرام و سنگین در حیاط خوابگاه قدم می زدم و شادی روزهای گمگشته را می شمردم... اما وحشت دادسرا چنان سنگین بود که حتی رد پای شادی را هم از ذهن من می زدود... سرم را بالا کردم و دیدم که مرجان آنجا نشسته است! روی نیمکتی پشت به ساختمان و رو به درخت آنجا نشسته بود و داشت مرا تماشا می کرد. چقدر خوشحال شدم! و با عجله به سراغ او رفتم. مرجان هم دانش آموز دبیرستان علم بود و دو سال بالاتر از من بود. دختر خیلی ماهی بود، خیلی مهربان و صمیمی بود و هر سوالی که راجع به کنکورو انتخاب رشته و خلاصه ورود به دانشگاه ازش می پرسیدیم، با حوصله و مهربانی مادرانه ای توضیح می داد. هیچ تکبری در رفتارش نبود و من خیلی بهش احترام می گذاشتم... و حالا چه حسن تصادفی! یکی از بچه های عَلَم... اینجا...نمی خواستم فرصت را از دست بدهم. سلام و احوالپرسی کردیم و کنارش نشستم و بلافاصله شروع کردم برایش توضیح دادن و از او پرسیدن... او همیشه برای بچه های دوسال پایین تر جواب داشت.
"من نامزده کره ام... همسرم اینجاست ... بازجویی اش تمام شده و از سپاه رفته زندان بالا...منتظریم که حکم بگیره.."
مرجان به عکس من هیچ عجله ای برای حرف زدن نداشت و آرام و بدون عجله به حرفهایم گوش می داد و چیزی نمی گفت تا من توضیحاتم به پایان رسید و هنوز نوبت او نشده بود که بگوید برای کدام عزیزش به آنجا آمده ولی بدون خودخواهی شروع کرد به دلداری من: "نگران نباش، اینجا اذیتش نمی کنن"
و من با سادگی شاگرد دوم نظری پرسیدم "پس شلاق چی؟ این همه که میگن شلاق هست، شکنجه هست..."
مرجان:"نه، اصلا شکنجه ای در کار نیست، اصلا باور نکن! اونجا هیچ کس رو اذیت نمی کنند."

من مثل برق گرفته ها نگاهش می کردم! حرف های تازه ای می زد... امیدوار شدم که با اینها برخورد دیگری داشته باشند و مثل مجاهدین اذیت شان نکنند. و مرجان ادامه داد "برای خودش هم خوبه که دستگیر شده، اینجا خیلی چیزی یاد می گیره!"
و من فکر کردم که شاید مثلا اگر در حال فرار سر مرز دستگیر می شد برایش خیلی گرانتر تمام می شد و بهتر که پیش از فرار دستگیر شد... یا ...برای خودم احتمالات بدتر شدن را می بافتم.

مرجان با آرامش به من نوید می داد ... و من که دلم می خواست حرف های او را باور کنم با اشتیاق دنبال سندهای محکم تری برای باور خودم می گشتم:" تو از کجا می دونی؟ تو کی رو اونجا داری؟ کی دستگیر شده؟"
و او گفت "من کسی رو اینجا ندارم!"
با تعجب از حضور او در دادسرا وهمه اطلاعاتی که با باور عمیق به من منتقل کرده بود، پرسیدم "پس این چیزها رو از کجا می دونی؟"
گفت "من خودم اونجا بودم..."
گفتم "پس تازه آزاد شدی، الآن منتظری بیان دنبالت؟"
گفت "نه، خودم آمده ام اینجا، مدتیه که آزاد شده ام."

باورم نمی شد کسی از دادسرا جان سالم بدر ببرد و بعد باز با پای خودش به آنجا برگردد. پرسیدم "چرا؟!"
گفت "همینطوری، گاهی میام اینجا و میگم که من اینجا هستم، همین! و بهشون می گم که هستم. من حکم ام رو کشیده ام."
کم کم داشت دوزاری ام می افتاد... مرجان دستگیر شده بود، و آزاد شده بود... حالا هم آمده بود باز خودش را معرفی کند و اطمینان دهد که فعالیت سیاسی نمی کند، و اینقدر با آرامش به من توضیح می داد...و آن لحظه بود که فهمیدم آنچه در چهره اش می دیدم، آرامش نبود، در واقع چهره اش آرام نبود، بلکه کاملا مصنوعی بود! همه آرامش و توضیحات او ساختگی بود!
مرجان چقدر از من دور شده بود، مثل همان شادی روزهای گمگشته... او به من اطمینان نداشت و می ترسید که اگر کلمه ای از دهانش بپرد که به نوعی تعبیر سیاسی شود، من آن را در جایی بازگو خواهم کرد و او باز گرفتار خواهد شد! دلم برایش سوخت... بیچاره چی کشیده بود که به اینجا رسیده بود! و در عین حال ازش لجم می گرفت که به من می گفت "نه، دروغه! اونجا اصلا شکنجه نیست... تازه برایش خوب هم هست که دستگیر شده! آدم در زندان رشد می کنه..." دیگر سوالی نداشتم واز او توضیحی نمی خواستم. داشتم نگاهش می کردم و او با همان لحن یکنواخت از مزیت های دستگیری و زندان داشت می گفت... تا اینکه متوجه سکوت و عدم اشتیاق من شد. اما باز هم ماسک مسخره را از چهره اش برنداشت. چه می توانستم به او بگویم؟! من حال او را می دانستم و دلم برایش می سوخت، و او حال مرا می دانست و شاید دلش برای من هم می سوخت، اما البته باز هم دلش بیشتر برای خودش می سوخت! و من بهش حق می دادم ... او هنوز به رویش نمی آورد که من فهمیده ام... با همان آرامش یک بار دیگر به من دلداری داد و بعد گفت که دیگر باید برود و بعد به درون ساختمان دادسرا رفت... خوابگاهی که دادسرا شده بود.

حالا که به آن روزها نگاه می کنم، یادم می آید که دیگر هرگز آن درخت را در حیاط دادسرا ندیدم... گرچه بارها و بارها از مقابل آن عبور کردم...

از دادسرا باز هم برایتان خواهم گفت...