Thursday, October 28, 2004

نگفته بودم

رضا می پرسد: ثوری که بود؟...
و زهرا می گوید: از ثوری به من نگفته بودی...

چگونه می توانستم قبل از 21 سالگی ام از حافظه یخ زده و بیجان آن دختر بگویم؟ من حتی اگر می خواستم از ثوری نامی ببرم، چگونه ممکن بود که از او بدون صحبت از تصویری که روی طاقچه دل دختر 19 ساله بود با کسی حرف بزنم؟

تصویرها در آنجا هستند، تک تک آویزانند، یا روی هم تل انبار افتاده اند... و من باید شهامت اش را می یافتم که تصویری را بردارم و ازآنجا بیرون آورم و به شما نشان دهم.

پیش از اینها نمی توانستم با چیزهایی که درک اش برایم دشوار بود، روبرو شوم. از جنبه احساسی آن بگذریم، که هنوز هم برایم بس دشوار است، درک آن لحظه ها در دسترس من نبود... خیلی دور بود... معمایی بود که حتی طرح آن هم برایم دشوار بود.

از همین رو، فرد دیگری – هر چقدر هم یگانه با من – نمی توانست آن تصویرها را بیند. حالا می توانم حداقل درک کنم که در آن لحظه ها چه گذشت. اما این پرسش ها همچنان پا برجاست که چرا...؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

حال که بزرگ و تاحدودی بالغ شده ام، شهامت آن را می یابم که تصویرها را از دختری که پایش را هرگز ورای 21 سالگی نگذاشت و در زمان خیره به خودش ایستاد، بگیرم و به آنها نگاه کنم و اینجا در مقابل شما به آنها نگاه کنم ... با تکیه به شماست ... و نگاه مهربان تان ... که می توانم از 21 سالگی عبور کنم، تصویرهای گذشته را با اشک و لبخند شستشو دهم و به انگشتان شما بسپارم شان تا ضخامت و زمختی تصویرها را لمس کنید...

می دانید که گاه یگانه ترین فرد شمایید که با من بیگانه ترین اید ...