Friday, October 22, 2004

ثوری

تصویری میخکوب شده بر طاقچه ای روی دیوار دل دختر... از 19 سالگی ... دست هایتان را باز کنید، تصویر را بگیرید و آن را خوب به چشمانتان نزدیک کنید... جزئیاتش گناه «انسان بودن» را نمایان می سازد.

انسان بودن می تواند گاه گناهی بس عظیم باشد، گناهی که فقط خودت می دانی، که جرم محسوب نمی شود و در هیچ دادگاهی به خاطرش محاکمه نمی شوی - و شاید اگر این گناه را مرتکب نمی شدی، محاکمه ات می کردند(!) - اما بار آن سنگین بر دوش هایت باقی می ماند تا دم مرگ، و عذاب آن هیچگاه نمی کاهد و کمتر نمی شود، و هرچه بزرگتر می شوی، و زیبایی های زندگی را بهتر درک می کنی و قدر مهربانی را بیشتر می فهمی و با مفهوم های زیبای انسانیت و حقوق بشر آشنا می شوی و حرف های خوب از این دست در زمینه طبیعت انسان که برای فرزندانت می خواهی، و عشق ات را به بچه هایت که مرور می کنی، یک چیزی بیشتر اذیتت می کند!
چیزی که باید راجع بهش بنویسی، بعد خودت نوشته هایت را بخوانی تا بفهمی چیست ... و بعد از خودت بپرسی که چرا؟!

گناه انسان بودن ... چون انسان هستیم با توانایی های محدود و گاه در لحظه نمی توانیم درست و سریع و دقیق بیندیشیم، چون معادلات شامل احساس و منطق و آینده نگری و قضاوت و حدس و ... را نمی توانیم بدقت حل کنیم، تصمیمی می گیریم، و یا حتی بدون آنکه فکر کنیم و تصمیمی بگیریم، رفتاری داریم که ظاهرا انسانی است، اما در صندوفچه پنهان قلب مان می دانیم که انسانی نیست! و بیرحمی است ... و آنگاه که فرصت جبران از دست رفته باشد بار گناهی از آن برایمان باقی می ماند که هرگز بخار نخواهد شد.

برای من هم فرصت جبران از دست رفته است... ثوری اعدام شده!
خبر اعدام ثوری را دو سه سال بعد از خواهرم که به دیدن خواهرش رفته بود، شنیدم.
و من ماندم و جای خالی لحظه هایی که هرگز پر نشد.
و آنچه برایم باقی مانده، مرور و باز مرور تک تک ذره ذره ذره ذره احساس هایی است که ثوری در آن لحظه ها داشت و من نادیده گرفتم،
مخاطره و وحشت بی نهایتی که او را در بر گرفته بود،
ترس او از مرگ،
تلاشی بی توان برای نجات از اعدام...
ناباوری من به حکم اعدام او،
بی اعتنایی من به ترس او از مرگ،
پرده پوشی بر هراس خودم از درک اینکه مرگ در تعقیب اوست،
پیروی من از قاعده ساده زندگی روزمره،
بی اعتنایی به تلاطم خشونت،
میل به تداوم زندگی ساده یک انسان ...
و گناه ساده انسانی که می خواهد بسادگی زندگی کند،
و به چشم هایش می گوید "نبین!"
و به خودش می گوید "من می توانستم اینجا نباشم و شاهد نباشم!"

من به کوتاهی دیدم اش ولی افسوس ... ذره ای گرمای محبت نثارش نکردم!
و باور آنچه کرده ام کنون به من می فهماند که دختر 19 ساله معصومی که هیچ کاری نکرده می تواند چقدر در بی عملی خود گناهکار باشد!

باید روراست این را بگویم که گفتن و گفتن ها، هوای غیرقابل تنفس اطراف گذشته را برایم تمیز می کند و آن را قابل تنفس می سازد، وقتی که می نویسم، وقتی که تصویرهای گذشته را با اشک هایم قاب می کنم ... عقده هایی از نوع خفقانی متعفن و به جای مانده از گذشته باز می شود و می توانم با گذشته روبرو شوم... گذشته ای که همیشه همه مان ناگفته و در سکوت در حال فرار از آن بوده ایم، فرار ... هر چه دورتر بهتر! و آنگاه که جایمان را امن می یابیم و تازه نگاهی به اطراف، در می یابیم که جای خیلی ها در زندگی خالی است، خیلی ها!
من در برخورد با گذشته همیشه برای خودم روضه می خوانم و می گریم...

با اینهمه باز در واقعیت آنچه که گذشته تفاوتی پدیدار نمی شود!

قصدم این نیست که خودم را به باد انتقاد بگیرم، یا از خودم دفاع کنم، یا به کسی درس بدهم ... انگیزه من از نوشتارها هیچی نیست جز گشودن پرده ای که مقابل باطن انسانی مان کشیده ایم. باطنی که هرگز در ما پرورش نیافت و بکر ماند و در آن بذر خشونت رویید و اگر خشونت نبود، شوره زار تحمل خشونت بود! پذیرش قساوت بود در سکوت... و اگر درباره اش گفت و گو نکنیم و آن را بی پرده نبینیم، همچنان پرورش نایافته می ماند و فرزندانمان تجربه های دردناک ما را تکرار خواهند کرد.

بهانه ندارم... نیاز دارم ... پس از سالها سکوت، سرم را بر شانه شما بگذارم و از دردی بگویم که هنوز هم نمی دانم به تمامی گناه من است، یا هوایی که آلوده بود ...

دختر 19 ساله بچه نیست، خوب و بد را می فهمد، و گرنه پس از سالها دستش را به درد افسوس به دندان نمی گزید ...

تصویر لبخند ثوری در دست هایم معلق مانده است، در دست هایی که می خواهم در باغچه بکارم...

پاییز بود. یک روز جمعه. بعد از ظهر. من توی باغچه زیر درخت نشسته بودم و کتاب می خواندم.

مدتی بود آقام(پدرم) درخانه حکومت نظامی اعلان کرده بود و من جرات بیرون رفتن از خانه را بدون اجازه یا همراهی دیگران نداشتم. همه نگران بودند، نگران دستگیری هایی که همه جا جریان داشت. توی جوی خیابان ها و کنار جاده ها بیرون شهر پر از کتاب ها و نشریاتی بود که از ترس سپاه و کمیته و دستگیری های پیاپی، شبانه بیرون ریخته شده بود ... از همه بقالی ها و سپورها راجع به همسایه ها سوال می شد... مادری پسرش را لو داده بود... و چند تا آیت الله حکم اعدام پسران خودشان را هم داده بودند ... کسی نبود که وحشت حاکم بر شهر را حس نکرده باشد. حتی این خبر همه جا پیچیده بود که مادری از پسر کفتربازش به سپاه شکایت کرده که پسرتنبیه شود و دست از کفتر بازی بکشد، و پسر اشتباهی همراه یک عده همان شب اول اعدام شده بود! روزنامه ها هر روز ردیف های شصت نفری و صدنفری اسامی اعدام شدگان را چاپ می کردند. تلویزیون هر روز چند نفر را نشان می داد که درست قبل از اعدام مصاحبه کرده بودند و می گفتند که اشتباه کرده اند، و پشیمانند، و بعد از مصاحبه اعلام می شد که این فرد پس از مصاحبه اعدام شده است، و وقتی که ما مصاحبه را می دیدیم که او مثل یک آدم زنده حرف می زد، دیگر اعدام شده بود و زنده نبود! کسی دلش نمی خواست به هیچ بهانه ای دستگیر شود... و خواهرم با یک بهانه الکی اشتباهی به جای فرد دیگری در خیابان دستگیر شده بود... یک عده ریخته بودند خانه ما را گشته بودند ... و حکومت نظامی شدید بود!

و من تحت مراقبت شدید در خانه بسر می بردم و تنها تفریحم کتاب بود، معدود داستان های بی خطری که در گوشه و کنار خانه افتاده بود و از خطر سرازیری مستقیم به چاه فاضلاب نجات پیدا کرده بود.

سرم را که بالا کردم یکباره دیدم که ثوری به نیمه حیاط رسیده و همراه دختر دیگری دارد به طرف من می آید. هر دو چادرنماز سرشان بود. دختر را قبلا ندیده بودم، قدش یک وجب بلندتر از ثوری بود، ولی سن اش آشکارا خیلی کمتر بود. ثوری 17 سال داشت، و دختر شاید حداکثر 14 ساله بود. حالا که خودم یک دختر 12 ساله دارم، می توانم وحشت نگاه دختر را حس کنم! دختر تمام مدت ساکت بود، سکوت کرده بود و چادر را به دندان می جوید، نگاهش دنبال چتری می گشت که نمی یافت...

بلند شدم و به طرفشان رفتم. اول از دیدن ثوری خوشحال شدم. همکلاس خواهرم بود و چون زیاد به خانه مان می آمد و آدم خیلی شوخی بود، با من هم دوست شده بود. خیلی بانمک بود. خودش زیاد نمی خندید، فقط آن لبخند را روی صورتش نگه می داشت، اما بقیه را با حرف هایش روده بر می کرد.

بلافاصله فکر کردم بهش بگویم که خواهرم را گرفته اند و با هم به قوانین حکومت نظامی خانه مان بخندیم... اما باز فکر کردم نه، پدرم گفته به کسی نگوییم چون که خود این مساله باز شک برانگیز می شود! حرف به سرعت می پیچد و مردم را به نسبت به خانواده ما حساس و بدبین می کند!
و قانون حکومت نظامی را رعایت کردم.

و فکرم به سرعت چرخید روی این که دختر دیگر کیست؟... نمی دانستم، ولی می دانستم که معلوم می شود... شاید سر راه آمده چیزی بگیرد، یا بگوید، یا دعوتی کند، یا برای خواهرش سفارش خیاطی بگیرد...
با خوشحالی گفتم "سلام... ثوری جان!"
"سلام سهیلا"
"حالت چطوره، خواهرت چطوره؟"
خواهر بزرگش خیاط بود و قشنگ ترین مانتوی اسلامی را که اولین روپوش اسلامی ما در دبیرستان بود، برای من و خواهرم دوخته بود.
"خوبن، همه خوبن!"
جواب هایش تند و کوتاه بود.
منتظر بودم اول از همه سراغ خواهرم را بگیرد، و گفت "خواهرت خونه است؟"
گفتم "نه"
نگاهش کردم، نپرسید که کجاست، و می دانستم که فکر کرده شاید رفته خرید!
من ولی هنوز مکث کرده بودم که به هر حال بپرسد کجا، و همان یک ثانیه مکث هر دوی ما پس از گفتن "نه" انگیزه توضیح گرفتاری خواهرم را از من گرفت... دلیلی ندیدم که به این سرعت برایش توضیح دهم، او که نپرسیده بود.
دیگر صحبتی نبود، ثوری که همیشه به کسی مهلت حرف زدن نمی داد، چیزی نداشت که بگوید.
و من هنوز درک نکرده بودم. همه سیگنال های غیرعادی در حضور ثوری بود، ولی من در شرایط حکومت نظامی خانه مان توانایی دریافت حس های دیگران را نداشتم ... کنترل حس های خودم به اندازه کافی مشغولم کرده بود.
به اطراف نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید، نه حرف می زد، و نه می رفت.
در همان ثانیه کوتاه که سرش را دوباره به اطراف گرداند، سرگشتگی اش را حس کردم، ولی هنوز درست درک نکردم...
پرسیدم "می خواهی بیایی تو؟"
و او بی معطلی پرسید "میشه شب رو اینجا بمونیم؟!"
و من کاملا درک کردم! آنها فراری بودند... "مجاهد"! تا آن لحظه نمی دانستم ثوری "مجاهد" شده. خانه تیمی شان حتما لو رفته و آنها دربدر بدنبال جایی هستند که شب بمانند. می توانم جایی پنهان شان کنم؟ شاید، ولی احتمال اینکه دو نفر را درخانه جا دهی و مامان نفهمد، خیلی کم است! و اگر مامان بفهمد، آقا هم حتما می فهمد، و آنوقت معرکه واویلاست!!!! خودم حق ندارم بیرون برم و کاری بکنم، حالا دو تا "مجاهد" را بیارم تو خونه؟ که یکی شان را هم اصلا نمی شناسم.

اندیشه های مخالفت در سرم ردیف شد! شنیده بودم که چگونه خیلی از همین هایی که دنبال جا هستند که مخفی شوند، پس از دستگیری همان کسانی را که بهشان رحم کرده و جایشان داده اند، لو می دهند ... و بعد حتی از آنها بازجویی هم می کنند! خطر ... جرم همکاری با "مجاهدین"! گاه هم برخی شان پس از دستگیری همدست اطلاعاتی ها شده بودند و بدون اینکه بگویند که دستگیر شده اند، ادعا می کردند که دنبال راه فرار هستند که دستگیر نشوند و الکی می گفتند در خطرند و به سراغ دوستان و آشنایان شان می رفتند تا ببینند چه کسانی حاضرمی شوند به مجاهدین کمک کنند، جا بدهند، مخفی کنند و یا پول فرار آنها را تامین کنند و ... و به تله می انداختند! ... با سپاه همکاری می کردند و لو می دادند ... اصلا نمی شد اطمینان کرد!
تازه اگر اطمینان می کردم، در این خانه ای که یک دستگیر شده دارد و هر آن شاید دوباره بریزند و خانه را زیرورو کنند، کجا می توانستم جایشان بدهم؟!
و از همه اینها گذشته، اگر آقام می فهمید!!

بسادگی گفتم "نه."
همین، و لبخندی زدم. توضیحی ندادم.
به روی او نیاوردم که می دانم فراری است،
و به روی خودم هم نیاوردم که مرگ در پی اوست،
و از خودم نپرسیدم که اگر جایی نیابد، چه؟!

وحشت را که در صدایش بود، و اگر یک کلمه دیگر می گفت، بغض اش جاری می شد و به اندازه دریای سرخ می گریست، نادیده گرفتم... او چیزی نگفت ... من هم چیزی نگفتم. هر دویمان می دانستیم که وضعیت او چیست، ولی کاش من وضعیت خانه مان را برایش شرح می دادم، کاش می گفتم که دلم می خواهد بتوانم کمکت کنم، اما توانایی اش را ندارم، و یا شهامت اش را ندارم! کاش حداقل برای لحظه ای دستی روی شانه اش می گذاشتم، یا دستش را می گرفتم! گرمای انسانی به انسان دیگر، همین! همین را هم از او دریغ کردم... کاش بغل اش می کردم، کاش یک بوسه روی گونه اش می گذاشتم و می گفتم که دوستش دارم، ولی "متاسفم، نمی توانم!"
ولی کاری نکردم و چیزی نگفتم.

ترسیدم که حتی به رویم بیاورم! شاید که سدی بشکند و چیزی که نمی دانستم چیست، جاری شود. می دانستم که همان بهتر که همه چیز سر جایش باقی بماند، و زندگی من روال خودش را طی کند، بیشتر از دردسری که داشتیم، نمی خواستم. کاش یک چیزی می گفتم، کمک را دریغ کردم، چرا دو کلمه حرف آدم وار را دریغ کردم؟ چرا هیچ چیز نپرسیدم، چرا هیچ چیز نگفتم، چرا هیچ توضیحی ندادم ... ترسیدم که با یک "مجاهد" ارتباط برقرار کنم، گرچه این "مجاهد" همان ثوری خودمان بود ...

او چیزی نگفت.

حالتش مثل سقفی بود که دیواره هایش فروریخته... خنده اش مثل همیشه روی لبش بود، معمولا خنده ای بود که بسرعت مسری بود و به دنبال آن شوخی هایش بود که همه را روده بر می کرد. اما ... این خنده مثل همیشه نبود، بس ظاهری بود و با خنده های دیگرش فرق داشت!
خنده ای بود که وحشت اش را پنهان می کرد، یا سعی می کرد که پنهان کند، و نمی توانست، چون من وحشت اش را روشن تر از روز از خلال لبخندش نه تنها در وجودش که حتی در اطراف چادرش هم دیدم!
شاید خنده اش می گفت که "من به رویم نمی آورم که ترس دارم! شما هم به رویتان نیاورید!"
شاید خنده اش برای این بود که من بپذیرمش و بگذارم بیاید تو ...
شاید خنده اش از من التماس می کرد!
شاید خنده اش ناشی از دیدن محل آشنایی بود، او در خانه ما خاطرات خوب خندیدن بسیار داشت، و از این خانه فقط خاطره های خنده و خوشی داشت، و اکنون روزهای سختی را می گذارند و به خاطره های خوب نیاز داشت،
شاید خنده اش را می خواست به آخرین کسی که پیش از دستگیری و اعدام می بیندش بسپارد...
شاید خنده اش نشان از بی گناهی اش بود و نشان اینکه او می رود تا بی دفاع و به گناه دیگرانی که او را به خانه تیمی فرستاده بودند اعدام شود،
شاید می خندید چون می خواست به خودش بباوراند که اینها همه اش یک شوخی است، و خودش هنوز این را نمی پذیرفت و باور نداشت،
شاید می خندید چون می خواست از واقعیت بگریزد،

من آن روز در خنده اش – که به گمان او خیلی چیز ها را پنهان می کرد، و برای من خیلی چیزها را آشکار می کرد – یک چیز دیگر هم دیدم... چیزی که خیلی دردناک بود!

من در لبخند پر درد او که قفلی بر گریه بود، حسرت گذشته را دیدم، و پشیمانی او را از راهی که رفته بود... نمی دانم چگونه توضیح دهم که باورکنید که می توان این را در یک لبخند ظاهری و ساختگی دید، اما من دیدم! او آشکارا دنبال گذشته اش می گشت و می خواست جایی در آنجا بیابد، جایی که امن بود! از آنچه می خواست برایش اتفاق بیفتد می ترسید، بشدت می ترسید، و دلش می خواست به عقب برگردد، و بدبختانه نمی توانست. من در آن چند لحظه که در حیاط ایستاده بودیم نگاه های او را به خانه مان دیدم، جایی که همیشه براحتی بدانجا رفت و آمد می کرد، و حالا در آنجا جایی نداشت ... حسرت چیزهایی که داشته و قدر ندانسته و کنار گذاشته و حالا زندگی اش به آنها بند است، می خواست به چیزی چنگ بیاندازد و خودش را نجات دهد ... و نمی یافت! و تازه، دخترک هم با او بود، و او باید دخترک را هم نجات می داد!

و من چرا در تمام مدت به دختر همراهش نگاه نکردم؟ اول یک نگاه کرده بودم و همین. چرا؟
شاید نمی خواستم دخترک به اشتباه به من امید ببندد، در من آشنایی یا سرپناهی بجوید، پس می خواستم غریبه باقی بماند. آخر او یک "مجاهد" بود، و آن روزها "مجاهد" از بیمار تیفوسی خطرناک تر بود... زندان و شکنجه و اعدام بشدت مسری بود!

و حالا که یادم می آید، دلم برای ثوری و دخترک که "مجاهد" شده بودند بشدت می سوزد. چقدر بار کلمه جنگی و خشونت زای "مجاهد" برای این کودکان درمانده ثقیل بود، چقدر با "مجاهد" بی پروا که اسلحه حمل می کند و بمب می گذارد و نابود می کند و می کشد و بی مهابا کشته می شود، تفاوت داشتند!
حالت پرنده هایی را داشتند که به جای پرواز به آسمان، به درون قفس گربه های وحشی پرواز کرده بودند و ناگهان هردویشان این را فهمیده بودند!

امروز که چهره هایشان را به خاطر می آورم، اهمیت اسناد سازمان ملل متحد در منع استفاده از کودکان در مبارزات مسلحانه را با تمام وجود لمس می کنم.

برگردیم به تصویری که دست هایم در دست های شما می کارند...

ته دلم برایش آرزو کردم که خانه دایی ای، عمویی، کسی را بیابد و آنجا پنهان شوند و بعد به پاکستان فرار کنند همانطور که شنیده بودم خیلی ها فرار کرده اند... ولی نوک زبانم آرزویی جاری نشد، دعای خیری بدرقه اش نکردم، و حرفی بیشتر از "خداحافظ" بهش نگفتم. آیا واقعا می دانستم که به سوی اعدام می رود ... چرا به ذهنم خطور نکرد که جایی ندارد و باید خیلی از همه جا سرخورده شده باشد و بی پناه باشد که به خانه ما پناه آورده باشد.

ازش چیزی نپرسیدم، و بهش چیزی نگفتم.
تقاضای کمک کرده بود، و من این تقاضا را نپذیرفتم.
و او چیزی نگفت. به سرعت برگشت و رفت.
دختر نوجوان هم همراهش رفت.

حالا که به گذشته نگاه می کنم، می بینم که چگونه در آن لحظه رابطه انسانی ما ناگهان زیر سایه جریان این تقاضا ناپدید شد! ولی البته نابود نشد، فقط در همان لحظه در ظاهر گفتگوهایمان پرید و رفت و پنهان شد، پنهانش کردیم، پنهانش کردم! وگرنه که البته من ثوری را دوست داشتم و هنوز هم دارم. فقط ترس بود و احتیاط برای هردویمان که سبب شد او را نپذیرم.
و از چشم او که نگاه می کنم، می بینم که رابطه انسانی ما فقط ناپدید نشده بود، بلکه کاملا نابود شده بود!
دردا! ... حسی به من می گوید که من بر حسب اتفاق آخرین آشنایی بودم که ثوری پیش از اعدام می دید...
نگرانی من از چیزهایی بود که اگر با ثوری یک رابطه انسانی برقرار می کردم می توانست پیش بیاید، و من با او حرف نزدم. مکث کردم ... نگاهش کردم ... سکوت کردم!
چرا گره های عاطفی زیر مرکب سیاست که دیگران به ضمیرهای ما تحمیل کرده بودند، پنهان شد؟

دردها و احساس های ما جدا از ما جریان دارند و در میان زنده های پس از ما هم جاری باقی می مانند... و همچنین سرگشتگی پر هراس ثوری ... وحشت دخترک ... و گناه دختر 19 ساله آن روز، گناه دریغ کردن عاطفه از انسانی که بشدت نیازمند ذره های آن است و بس نابخشودنی است... این تصویرها دیگر از آن من نیستند و از دست های شما هم لیز می خورند و در میان همه جاری می شوند...