Tuesday, October 19, 2004

فریدا

گفته بودم که ... بهتون گفتم که باید این تصویرهای زندگی آن دختر21 ساله رو به شما بسپارم ... و شما کمک می کنین که تصویرهای دیگران را از زندگی ام بیرون بکشم ... دیگرانی که هنوز روی دوش من تکیه دارن و از من میخوان که ازشون به شما بگم...

از دختر نازنینی می خوام براتون بگم که هیچوقت بهم نزدیک نشدیم... و حسرت اینکه "کاش بهش نزدیک شده بودم!" تا ابد با من باقی خواهد ماند.

فریدا هنوز داره به من لبخند می زنه، آرام و بدون توقع، و بدون اینکه بخواد با حرف هایی که بهش میگم مخالفتی نشون بده، با خوشدلی و خوش طینتی و اعتماد به نفس خاص یه دانش آموز موفق سال دوم نظری که کاملا به خودش و همچنین به شما اعتماد داره.

فریدا هم مثل من رشته ریاضی می خوند، شاید این تنها وجه اشتراک ما بود. حالت متین و لبخند آرام او بود ... یا قد بلند و هیکل اندکی درشتش که نه تنها زمخت نبود بلکه زیر آن پوست صاف مهتابی رنگش خیلی حالت لطیفی به او می داد ... یا شاید اینکه می دانستم خانواده اش خیلی سطح "بالا" هستند و هر دو تحصیل کرده فرنگ و ... یا اینکه به این خاطر که برخلاف همه ما که پیراهن چینی و اوورکت سربازی می پوشیدیم، او کت های ساده و شیک اروپایی روی مانتویش می پوشید...؟...؟...؟...چه بود؟
نمی دانم! فقط می دانم که یک چیزی او را از من - یا در واقع من را از او - همیشه کمی دور نگه می داشت ... و کاش اینطور نبود!

خانواده اش از روشنفکران دگراندیش بودند و پیغام داده بودند که بریم سراعش و او با ما "کار" کند، اما من نمی خواستم یا رویم نمی شد بهش فشار بیارم. مدتی با ما کار می کرد... پخش تراکت و کارهای معمولی دیگه... اما بعد دیگر کار نکرد. و من بهش چیزی نگفتم. توی مدرسه همدیگر را می دیدیم و دورادور لبخندی و سلامی! همین.
منصوره بیشتر باهاش در تماس بود. خانواده اش را هم می شناخت و هم او پیغام خانواده اش را به من داده بود.

با اینکه فریدا دو سال ازمن کوچکتر بود، و به نوعی برای من که سال آخر ریاضی بودم، او "بچه" به حساب می آمد، در عین حال متانت خاص و لبخند متین و هیکل درشت و زیبایی بی توقع اش باعث می شد که احترام او را بیشتر از آنچه برای کلاس دومی ها قائل بودم، حفظ کنم. منصوره گاهی می رفت سراغش، ولی من نه. در ذهن خودم به خواست او احترام می گذاشتم ... و کم کم او دیگر به سراغ ما نیامد.
و ما هم ولش کردیم، کاش نمی کردیم!

دو سال بعد

با منصوره نشسته بودیم ... گله از اینکه ما را دانشگاه راه نمی دهند، و باید فوقش خیاطی و گلدوزی کنیم ... و یاد بچه های "موند بالا"ی مدرسه افتادیم که "خوش به حالشون!"
شراره که رفت امریکا و ازدواج کرد،
ترانه که ازدواج کرد و رفت لوس آنجلس،
مهناز که رفت اروپا درس بخونه،
و طناز که منتظر بود شوهر کنه و بره امریکا...
و من از فریدا گفتم...
گفتم "اون از اولش هم معلوم بود اهل کار سیاسی نیست! همیشه هم موند بالا لباس می پوشید، یادته؟! اون کجا رفت، اروپا یا امریکا؟"
و منصوره انگار دست هایش اعتصاب کردند، بیکار شدند، همراه با گلدوزی اش پایین آمدند ... با دلسوزی به من نگاه کرد، هنوز نمی دانستم دلسوزی اش برای چه بود، نادانی من، یا سرنوشت فریدا، و گفت "فریدا اعدام شد. تو یک خونه تیمی دستگیرش کردن! اون اواخر با مجاهدها کار می کرد."

خدا!... دنیا سفید شد، رنگ پوست فریدا... مرگ فریدا را باور نمی کردم، او نباید می مرد ... بچه نازنینی بود. خیلی معصوم بود، خیلی مودب بود، خیلی متین بود، و اصلا عقیده سیاسی نداشت! هرکس هرچه می گفت، او به راحتی می پذیرفت. ما رهایش کرده بودیم و مجاهد ها رفته بودند سراغش، او که تنها بود و دوستی با مجاهدها برایش نعمتی بود. پیش خودم حساب کردم، فقط کمتر از شش ماه با مجاهدها بود! فقط شش ماه فعالیت و بعد اعدام! اصلا کی رفته بود خانه تیمی؟!
و منصوره توضیح داد "تازه رفته بود خانه تیمی که لو میرن و دستگیر میشه!"
درمانده شدم! از اینکه به او سر نزده بودم، سراغش نرفته بودم و از اینکه رهایش کرده بودم... چرا؟! باید می دانستم که او هر عقیده ای را می پذیرد، به آسانی با آن لبخند سبک و معصومش همه چیز را با اعتمادی یکسان به خودش و به طرف می پذیرفت! کاش رهایش نمی کردم، کاش کمی باهاش وقت می گذاشتم... به آسانی می تونستم جذبش کنم یا در واقع قانعش کنم که با ما بماند، خانواده اش هم می خواستند که با ما باشد...
فقط گفتم "طفلک!"
در این واقعه من هم به نوعی مقصر بودم! و چطور قضاوت های من محور دنیایم بود!؟!!! چطور می توانستم اینقدر احمقانه قضاوت کنم!؟ این همه حماقت من! اینهمه تقصیر و کوتاهی من! اینهمه معصومیت و بچگی فریدا، فقط 16 سال داشت!
کاش اینقدر به او احترام نمی گذاشتم و منتظر نمی شدم بیاید طرف ما، کاش با اندکی فشار به طرفش می رفتیم ... کاش!

گفتم"طفلکی پدر و مادرش، همین یه بچه رو داشتن، نه؟"
منصوره سر تکان داد و آرام گفت "آره!"

پدر و مادر فریدا را هرگز ندیدم.

لبخند فریدا هرگز از زندگی من کنار نمی رود.

فکر می کنم فریدا که همیشه کت های شیک اروپایی می پوشید حالا حتی سنگی هم بر گورش ندارد... و شاید حتی هرگز یک قبر هم از آن خودش نداشته باشد!
آخ، او حتی یک قبر هم ندارد... طفلک فریدا، و طفلک پدر و مادرش!

گاه از خودم خجالت می کشم... شما آیا لبخند فریدا را باور می کنید که روزی بوده و در راهروهای دبیرستان ما با معصومیت رها می شده؟... شما قاصد امین تصویرهای زندگی من هستید و من از شما نمی پرسم که وقتی این تصویرها را از دست من می گیرید با آنها چه می کنید...