Tuesday, October 12, 2004

شهره

می خواهم از شهره بگویم. سالهاست که می خواسته ام از او بگویم. سیمین می گوید "چه ساده از این چیزها حرف می زنی..." ولی نمی داند که من هیچ نگفته ام! و نخواهم گفت... قساوتی در دل من جا گرفته که راه کلمه ها را می بندد، چیزی است که راه جاری شدن احساس های طبیعی انسان را می بندد. قساوتی است که از قربانیان جنایت ها به ما به ارث می رسد، آنان که قساوت را بر جانشان تجربه کرده اند و قربانی آن شده اند، سکوت کرده اند! و سکوتشان به ما منتقل می شود که نگاهمان را نمی توانیم از آنان برگیریم.
شاید برای آنکه حس بدی داریم از اینکه بر سر آنها چه رفت، و می خواهیم به نوعی خودمان را به آنها نزدیک کنیم! ... و فقط خود را با سکوت آنها نزدیک می کنیم و یادمان می رود که ما زنده ایم و می توانیم که سکوت نکینم... من باید به خاطر آورم که می توانم سکوت نکنم، ولی هنوز نمی توانم، هنوز دشوار است! اعلب برای آنکه بار گناهم با کمتر حس کنم، به خود می گویم که ما مردمی هستیم که هنوز حرف زدن و بیان کردن را یاد نگرفته ایم، اما در سکوت کردن همیشه استاد بوده ایم! و نمی دانم این تقسیم گناه تا چه حد بارم را سبک تر می کند... به هر حال من هنوز زیر سکوت زندگی می کنم...

زن با هیکل درشت اش جلوی من ایستاده بود. صف طولانی بود و خسته کننده. چاره ای برای کم کردن گرما و بیشتر کردن طاقت ما در صف نبود جز صحبت با نفر جلویی ویا پشت سری... و من شروع کردم ... و اونفر جلویی من بود که گفت "اون روزها اینجا قصاب خونه بود!" و من قساوتی توی صدایش حس کردم که نمی دانستم از شدت درد و رنجی بود که کشیده بود، یا تنفری که به "اینجا" داشت!

و حالا پس از بیست سال می بینم که قساوت زن در من هم نشسته، و شاید همه اش هم قساوت نبوده.. شاید بیشترش سرپوشی بوده که همه ما روی دلمان می گذاریم وقتی که طاقت همه چیز را با هم نداریم... و یک لحظه گوشه ای از آن سرپوش سنگین و عظیم را بالا گرفته بود که از زیر آن چیزی را به من نشان دهد... رد مرگ شهره را... و داد! و باز سرپوش سنگین سرجایش بود... و من در دلم آن را شبیه قساوت دیده بودم... و حالا درون خودم مهیب سرکشیده است. و می دانم که در آن لحظه بیست سال پیش من هم سرپوشی را روی دلم گذاشتم. حتی دیگر با زن صحبت نکردم. و سالهاست که با هیچ کس صحبت نکرده ام. شما با سکوت تان مرا به اینجا کشانده اید که دارم صحبت می کنم... شاید بیشتر از خودم به من اعتماد دارید، ها؟!... سالهاست که دلم خفقان گرفته و گریه نمی کند! زار نمی زند و از درد چیزی نمی گوید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. گویا من هم قساوت را وام گرفته ام!

شهره با شلوار سربازی گشادش آنجا ایستاده بود و داشت کمربندی را که از آن خواهرزاده اش بود به آن می بست که از کمرش نیفتد. و شلوار را زیر مانتویش خوب بالا می کشید و باز هم باید سرپاچه هایش را تا می داد. عینک ذره بینی ته استکانی بزرگی داشت که در تضاد با صورت سفید و لطیف اش بود و از همین رو ظرافت چهره اش را باز بیشتر نمایان می کرد. دندانهای بالایش مثل دندان های خرگوش کمی جلو آمده بود و وقتی که می خندید با آن روسری سفت و سخت اش حالتی داشت که خنده را خواه ناخواه به دیگران می داد. من اسمش را گذاشتم «نخودی» چون به نظرم مثل شیرینی نخودی ظریف و شیرین بود! و اگر چه به ظاهر کارهای جدی و مهمی انجام می داد، اما باز هم در هر کاری به نظر من نخودی بود با آن هیکل ظریف و سفید برفی اش که در شلوار سربازی و مانتوی اسلامی گم می شد و با موهای بوری که بدقت زیر روسری بزرگ و تیره رنگ می پوشاند، و هنوز هم مطمئن نیستم که موهایش بور بود و یا خرمایی... همه موهایش را تا لاخ آخر زیرروسری می پوشاند. با آن قیافه جدی اش کنار میله پرچم در حیاط دبیرستان می ایستاد... حدود پنجاه نفر از بچه هایی که مثل او به اصطلاح "مجاهد" بودند در حیاط دبیرستان بطور مرتب و منظم و با فاصله از همدیگر صف می بستند و با دستورات شهره و دو سه نفر دیگر از دخترهای کلاس سوم و چهارم طبیعی به ورزش صبحگاهی می پرداختند. ما تماشا می کردیم و به نظم جمعی شان حسودی مان می شد و در عین حال مسخره شان می کردیم. و شهره خیلی جدی هر روز به برگزاری این مراسم می پرداخت ... سرش کمی که خلوت می شد به طرفش می رفتم و صدایش می کردم «نخودی!» و او با خنده باز و همیشگی اش بر می گشت و یک ریز برایم حرف می زد. یادم نیست چه می گفت، اما همه حرف هایش، نگاه هایش از پشت عینکش، اشاره هایش به اطراف، شکوه هایش از چیزهایی که به نظر او خیلی جدی می آمد، و ... را واضح می بینم و صدایش را می شنوم ... و چقدر سعی می کرد برای من اسمی بسازد تا تلافی «نخودی» را در آورد و موفق نمی شد! صدایش و حرف هایش و شوخی هایش خیلی گرم بود.

نمی دانم چه شد که صحبت به اسم فامیل رسید و فامیلش را بطور غیرمستقیم پرسیدم. زن در حالیکه چادر سیاهش را بالای سرش می کشید و مرتب می کرد، فامیلش را گفت "ص" و انگار به ذهنش رسید که من در ذهنم دارم می پرسم که پس چرا او در صف ماست که با حرف اول اسم فامیل او جور در نمی آید و توضیح داد که فامیل پسرش "پ" است... ولی من در ذهنم چنین چیزی را نپرسیده بودم، بلکه اسم فامیلی "ص" از دوران شیرین دو سه سال پیش دبیرستان در ذهنم زنگ زده بود و آمده بود بیرون نوک زبانم و می خواست از دهنم بیرون بپرد و من بدون آنکه ذره ای شک ببرم که این زن مادر پسری است که شلوارهایش را شهره می پوشید، و بدون ذره ای اندیشه درباره حرفی که می خواستم بزنم، بی هوا گفتم "من هم دوستی داشتم در دبیرستان که فامیلش "ص" بود. اما دیگه مدتی است ازش خبر ندارم و نمی دانم کجاست... اسمش شهره بود..." و ناگهان در یک برق کوتاه اززمان دیدم که چشمان این زن هم سبز سبز است، درست رنگ چشمان شهره! و گویا حسی به من می گفت که باید مثل برق زده ها باشم که از زبانش جاری شد "شهره خواهر من بود، اعدامش کردند! همینجا اعدامش کردند! اینجا زندان که نبود، اون روزها اینجا قصاب خونه بود!"

و من همانجا سرپوشی روی همه خاطرات نخودی گذاشته بودم بدون آنکه بدانم چه می کنم... شاید دلم نمی خواست آن خاطره های شیرین دختری شاد و شنگول که سبک می دوید و برنامه ورزش اجرا می کرد و ما به شوخی سر مسائل سیاسی سربسرش می گذاشتیم با «اعدام» تمام شود.

نمی توانم شهره را در زندان مجسم کنم. اندام سفید و ظریف و چشمان سبز و دندان های خرگوشی او آنجا نمی توانست با خنده توام باشد و حتما دیگر«نخودی» نبود! سالهاست از شهره نه برای کسی و حتی بلکه برای خودم هم نگفته ام! نمی دانم زندگی شهره را انکار می کنم، یا مرگش را؟!

شهره دوست صمیمی من نبود. یکی از شیرینی های مدرسه مان بود! اما خاطره او پس از آنکه شنیدم اعدام شده، به تنم چنگ زد و با من صمیمی شد. شیرینی نخودی یک جایی در درون من پناهگاهی می جست! نمی خواست با واقعیت بیرون برخورد پیدا کند... و از آن پس تا این زمان که با شما صحبت می کنم، شهره با من چنان صمیمی شده که در بطن صمیمی ترین لایه زندگی من جای گرفته، آن لایه ای از زندگی که بی پرسشی درباره اش نفس می کشیم و کار می کنیم و عشق می ورزیم، که آگاهانه نگاه و نقدش نمی کنیم، که دور و برش هیچ علامت پرسشی نمی گذاریم... و شهره با من صمیمی شد بدون آنکه بدانم واقعا کیست و کجاست و کجا آرمیده و حالا که مرده از من چه می خواهد؟

بیست سال گذشت، و من بزرگ شدم و یک روز که قلمی که در دستم بود داشت درونم را می کاوید، به سرپوشی خورد که آن روز در صف ملاقات زندان برروی دلم نهاده بودم و پرسشی روی آن رویید... که این چیست؟!

قلم را مدتهاست که اینطرف و آن طرف تاب می دهم... و هنوز هم توان آن را ندارم که آن سرپوش را تکان دهم. در ذهن ما چاه هایی هست که بازتاب همان چاه های بیرونی است که دخترهای جوانی را اعدام کردند و در آنها انداختند و رویش کالاری انداختند و سرش را بستند تا نبینند و نبینیم. وقتی که چیزی را نمی بینی، دیگر وجود ندارد! درست؟! برای من هم اعدام شهره وجود ندارد چرا که دیگر با خواهرش حرف نزدم. دیگر شهره را مرده ندیدم، و مرگ اش را انکار کردم. همه ما می کنیم! اگر نکنیم، چه کنیم؟ دردهایمان را پشت کدام ویترین ردیف کنیم؟ ناله هایمان را سر کدام گور بیان کنیم؟ و من خاطرات شیرین دوران دبیرستان ام را چگونه بیاد آورم؟

دبیرستانی که از بهترین دوره های زندگی ام بود و خاطره هایش را سالها بعد یکی یکی با اعدام همکلاسی هایم اعدام کردند... و حالا دیگر چیزی برایم باقی نمانده جز سرپوشی که دلم زیر آن پناه گرفته و چنگ انداخته به باقیمانده تصویرهای زیبایی که گذشته اش را با آنها تعریف می کند. ما بدون گذشته مان یتیم هستیم، گذشته نیاز ماست! روی آن ایستاده ایم... و وحشتناک است که چشم بازکنی و ببینی زیرپایت پر از حفره هایی است که آدمها را اعدام کرده اند و در آنها انداخته اند. گذشته ما پر از حفره های اعدام است! با آنها چه کنیم؟

شهره حالا با دلم بس صمیمی است چون که دلم نمی تواند از او جدا شود. جدا شدن شهره یعنی اینکه حتی دل من راز مرگ او را بفهمد و از من بپرسد که چرا فریاد نکرده ام!؟ و من چه بگویم!؟ من چرا خبر را شنیدم و فریادی نکردم که از سیم های خاردار بالای دیوار زندان عبور کند و به جای خالی شهره درون زندان دست بکشد؟! چرا ساکت بودم؟ چرا با زبونی مرگ او را هنوز هم در زندگی ام راه نداده ام؟ و چرا هنوز هم نمی خواهم که او را در خاطره هایم با اعدامش پیوند دهم؟؟! چرا من سرپوشی از ضخیم ترین سنگ های کال کلاته برای آفتاب گیرترین ایوان دلم انتخاب کرده ام؟

حالا اگر من هم برگردم و به شما بگویم "شهره را اعدام کردند!" شما هم حتما چیزی شبیه قساوت را در صدای من حس خواهید کرد...