Sunday, August 22, 2004

دیروز دو تا چیز جالب و دیدنی دیدم: اولی یک مرد چینی بود. چینی اینجا زیاد است، فراوان، اما این مرد انگار از 150 سال پیش مستقیم پا گذاشته به امروز! مدل موهاش که از خط بالای گوش به پایین دور تا دور تراشیده شده بود، اما موهای بالای سر بلند بود تا کمرش و از پشت سر و از همان بالا مرتب بافته شده بود تا پایین، ریش و سبیلش که کم پشت و بلند بود، و حتی کت مشکی اش که دکمه های ظریفی داشت که از بالا تا پایین مرتب بسته شده بود و به جای جیب بالای سینه رویش چینی نوشته شده بود. فقط اعتماد به نفسش که توی صف مشتری های مغازه مثل هر امریکایی دیگر ایستاده بود مربوط به دنیای امروز بود!
دومین چیز جالب بخیه های روی شکم محبوبه بود که منگنه بود! تا حالا منگنه فلزی به جای بخیه ندیده بودم، ولی گویا همه از این نوع بخیه خبر داشتن غیر از من که همیشه از دنیا و پیشرفتهاش غافلم. و طاهره می گفت که اینطوری بخیه زدن هم آسان تره و هم رد بخیه زودتر خوب میشه و کمتر به چشم میاد... و تعریف می کرد که بخیه زدن با نخ مشکل تره، و اینکه در ایران بخیه زن ها رو ظریف تر می زنن، اما برای مردها یک کوک اینجا می زنن، یک کوک اون ور با فاصله زیاد که کلی درد داره ... و گویا جنس پوست و گوشت مردهای بیچاره ضخیم تره و درد رو کمتر حس می کنن! دلم برای مردها سوخت که اینقدر چوب ظاهرشون رو می خورن!


مامانم در راه از خاطراتش می گوید، از روزی که مثل هر سال از گذراندن تابستان در ده به شهر بازگشته، و برای اولین بار چراغ های شهر را دیده، از نور چراغ برق همه خیابان تهران روشن بوده مثل روز! و چقدر به نظرش روشن و جذاب و جالب آمده. و می گفت که پیش از آن فانوس بوده، و چقدر مامور ها زحمت می کشیدن که هر شب با یک چلیک نفت و یک نردبان و کبریت هر شب می رفتن بالا و فتیله فانوس رو روشن می کردن، و هر روز صبح باز دوباره خاموش می کردند.
مامانم می گوید انگار همان سال بود که برای اولین بار دوچرخه را دیده ... بچه بود و صدای زنگ دوچرخه خیلی قشنگ بود، و خواهر بزرگترش، خاله مریم خدا بیامرز، بهش می گفته "بدو برو زنگ رو وردار" و مامانم دنبال زنگ توی خاک و خل روی زمین می گشته و چیزی نمی یافته، و وقتی به خاله ام می گفته "نیست" خاله ام می گفته "صبر کن، الآن باز دوباره زنگ می زنه، میافته رو زمین، بدو ورش دار..."