Monday, August 02, 2004

هنوز خیلی جوونه، و با صداقت و صمیمیت دست منو می گیره و می بره به دریای پر تلاطم احساساتی که داشته، شورش جریان های عمیق احساسات پاکی رو که با هم برخورد می کردن و دل اونو می شکستن، نشونم میده، و گاه در این بین متاثر نگاهم می کنه ... بالاخره پس از ساعتی با هم بر می گردیم در ساحل آرامش کنونی... اگر چه صحبت هاش رو با این جمله که "اینطوری بود که ازش جدا شدم" تموم می کنه، ولی هنوز انگار نگاهش به گذشته است، این را از حالت سرش که جدی و با زوایه 45 درجه رو به پایین است و از حالت نگاهش می دانم. نگاهش می کنم و خیلی جدی بهش می گویم:
-خوش به حالت!
با ناباوری به من نگاه می کند، انگار که وقتش را حرام کرده که از شکسته شدن احساساتش برای من گفته، و توضیح می دهد:
-ولی من دوستش داشتم، هنوز هم دوستش دارم، بهتون گفتم که! هنوز هم دلم براش تنگ میشه!
بهش توضیح می دهم:
-ما تجربه رابطه نداشتیم ... زندگی مون رو باهم دیگه بدون این جور تجربه ها شروع کردیم!
و توضیح نمی دهم که ما همه اینها رو در زندگی مشترک با همدیگه یاد گرفتیم.
بهش نمی گویم که ما با چه تصویرهای ایده آل و کاملی از همدیگر زندگی مشترک رو شروع کردیم، و توقعات فوق العاده آرمانی ما از همدیگر چه ضربه هایی به ما زد، و من چقدر از همه ادبیات و فرهنگ و شعرهای رمانتیک عاشقانه که فقط بلدند تصویرهای زیبای عشق و عاشق و معشوق را ترسیم کنند، بیزارم! و بهش نمی گویم که چقدر دلم میخواد فیلمساز بشم و از زندگی واقعی فیلم بسازم... و عشق های واقعی رو ترسیم کنم... و فرهنگ عوضی مون رو عوض کنم! چون که همه چیزش از زندگی واقعی بدوره... اینها رو بهش نمیگم، چون حالا حوصله ندارم که اونو با خودم به عمق اقیانوس پرتلاطم زندگی گذشته خودم ببرم، ... امروز به اندازه کافی با هم غواصی کرده ایم.
شاید یه وقتي دیگه.