Friday, July 30, 2004

یکی از کارهای جالبی که در آمریکا انجام میشه، جمع آوری تاریخ شفاهی است به این صورت که با افرادی که خاطراتی از وقایع مهم – مثل زلزله سانفرانسیسکو یا جنگ یا سیل بزرگ – دارن مصاحبه میشه و نوارصوتی این مصاحبه ها جمع آوری میشه و قابل استفاده عموم هست. کاش در کشور ما هم تا دیر نشده، این کار شروع بشه.
به هر حال، با دیدن عنوان مطلبی درباره واقعه مسجد گوهرشاد در سایت زنان ایران، از پدرم خواستم که خاطره ای رو که از اون واقعه داره برایم دوباره تعریف کنه و افسوس که هنوز نمی تونم فایل صوتی اینجا بذارم ولی متن خاطره رو اینجا با ترجمه لهجه مشهدی به لهجه رسمی می نویسم.
« من آن موقع دوازده سیزده  سال داشتم. شنیدم که فرمان «جهاد» داده شده و به پدرم اصرار کردم که برویم مسجد گوهرشاد، سخنرانی شیخ بهلول را گوش کنیم. پدرم گفت نه، و من با یکی از دوستان صمیمی ام عازم شدم و پدرم که مرا مصمم دید، با ما همراه شد. مسجد خیلی شلوغ بود. شیخ بهلول سخنرانی می کرد و می گفت که هر کس با ما نباشد، به اسلام پشت کرده و ...
 یک نفر سیب های قرمز کوچولو براش آورد. شیخ بهلول سیب سیب ها را از بالای ایوان به پایین در میان جمعیت پرتاب می کرد و می گفت "ما این سیب ها را با هم می خوریم، و اگر گلوله هم آمد، با هم می خوریم." پدرم گفت "بیا بریم پدرجان، کشته میشی. زمانی که روس ها اینجا را به توپ بسته اند، تو ندیده ای! جنازه ردیف چیده شده بود. دایی مادرت همانجا مرد." اما من گفتم که می مانم. علاوه بر دوست صمیمی ام، 14 نفر از بچه های هم محله ای هم در کنار ما بودند. پدرم هر چه اصرار کرد، من مقاومت کردم و گفتم که نمی روم. گفت" تو جوانی، پشیمان میشی."  پدرم رفت.
دم غروب که شد، ترس برم داشت! طوری که با یادآوری گفته های پدرم نقش روی کاشی ها را مار و عقرب می دیدم. به دوست صمیمی ام گفتم که "من می خوام برم خونه!" او گفت "من هم می خوام برم خونه، ولی روم نمیشد بهت بگم که مبادا بگی این ترسوست!" با هم تصمیم گرفتیم بریم بیرون، اما متوجه شدیم همه درها بسته است. به طرف هر دری می رفتیم بسته بود تا اینکه رفتیم طرف در حرم و دیدیم داره بسته میشه، به زور خودم را از لای در جا کردم و دست دوستم را هم کشیدم و رفتیم توی حرم. تا تعجب دیدیم که در صحن حرم پرنده ای پر نمی زنه! از بالای دیوارها و بام های اطراف سروکله برخی افراد که راه می رفتند دیده میشد، اما در صحن حرم جز یکی دونفر کسانی که داشتند در را می بستند، کسی نبود. وحشت ما بیشتر شد. بعد هم دیدیم که همه درها بسته است و بیرون نمیشه رفت! رفتیم در حجره ای پشت قبر شیخ عاملی، نشستیم یک سیگار کشیدیم تا فکر کنیم ببینیم چکار میشه کرد. مدتی آنجا نشستیم تا من فکری به ذهنم رسید. به دوستم گفتم "بیا از راه آب بریم بیرون" قدیم ها جوی آبی بود که از پایین خیابون می رفت و یکی هم از بالا خیابون می رفت. ما رفتیم توی جوی آب، زیر پل و خزیدیم به طرف پایین خیابون. آن پایین که بودیم، صدای سم اسبها را می شنیدیم که حرکت می کردند. شدت صدا شدید و حشتناک بود.  از جوی آب که آمدیم بیرون، رفتیم توی کوچه سیاه آب. یک پیرمردی آنجا بالای پشت بام خانه اش نشسته بود، پرسید "شما کی هستین، اینجا چکار می کنین، از کجا میایین؟" که من گفتم "بذار بیاییم تو، تعریف می کنیم. درو واز کن." گفت "احتیاج به در نیست، دستت رو بده" و ما را یکی یکی از دیوار- که دومتر بیشتر نبود -  بالا کشید. رفتیم روی پشت بام نشستیم و تعریف کردیم که چرا شلوارهایمان خیس است و چگونه فرار کردیم. زنش و بچه هاش هم آمدن روی پشت بام و آبگوشت آوردند و همه با هم خوردیم. تقریبا شام تمام شده بود که پیرمرد گفت "می شنوی؟" گفتم "چی را؟" گفت "خوب گوش کن!" همه ساکت گوش کردیم، صدای همهمه و فریادهای  دسته جمعی "علی....علی...." و اسم امام ها  از طرف مسجد گوهرشاد به گوش می رسید، داشتن قتل عام می کردن. صداش در همه شهر پیچیده بود. به پیرمرد گفتم "من باید برم، آقام (پدرم) نگران میشه!" هرچی اصرار کرد بمانید، گفتم "آقام سکته میکنه، باید برم. حالا بگو از کجا برم." گفت "همین کوچه سیاه آب را تا ته می گیری میری، می رسی به بئره (باروی اطراف شهر)، از بئره میپری بالا، میری تو خندق، از خندق که بری بالا، آن طرف یک جاده هست.  جاده را سمت چپ بپیچ، برو تا برسی بالا خیابون. خلاصه ما رفتیم. وقتی رسیدیم خانه، پدرم گفت "شانس آوردی، خیلی شانس آوردی زنده ماندی!"
از آن 14 نفر بچه های هم محله ای ما، یک کدام شان هم برنگشتند.»

خاطره پدرم به پایان رسیده و حالا مادرم اضافه می کند «دایی من آن زمان سربازی بود، در ارتش بود و رفته بود مسجد گوهرشاد. تا مدت ها پس از آن واقعه گریه می کرد. می گفت خیلی جوان های بیگناه کشته شده اند. می گفت ما دو تا فرمانده داشیتم، یکی خیلی سختگیر بود، خان پاشا، و یکی خیلی خوب و مهربان بود که همه دوستش داشتند: سلطان ظلی. گفت که اما آن روز خان پاشا گفت که به احدی تیراندازی نکنید. اما سلطان ظلی همه را کشت، با سرنیزه کشت! من رفتم پشت یک منبر، یک جوان طلبه ای را دیدم که می لرزید، به رویم نیاوردم و آمدم بیرون. سلطان ظلی پشت سرمن رفت آنجا و او را با سرنیزه  آنقدر زد که از پا در آمد. دایی ام گفت آنجا فهمیدیم که آدم خوب و بد کیست.»

از پدرم می پرسم« شیخ بهلول خودش چی شد؟»

می گوید «زنده ماند، پس از انقلاب آمد پشت تلویزیون، ندیدی؟ بعد ها ما در خیابانی که محل کارم بود، با یکی آشنا شدیم که فهمیدیم آن زمان راننده اسدی، استاندار وقت خراسان، بوده. او می گفت که آن زمان شبانه شیخ بهلول را برده سر مرز افغانستان رها کرده، بعد هم برگشته به فرمان اسدی دربیمارستان شاهرضا خودش را بستری کرده و پرونده اش هم نشان می داده که چند روزی است آنجا بستری است! بعدها خود اسدی را که گرفتند و بردند و اعدام کردند، به سراغ راننده اش هم آمدند که چون پرونده داشت که در بیمارستان بستری بوده، کاریش نداشتن."