Monday, July 26, 2004

به یاد  شاملوی گرامی که استاد ساختن واژه های ساده و زیبا بود، یک خاطره:
سالها پیش ایشان برای مدتی  در دانشگاه برکلی یک کلاس فارسی تدریس می کرد. معمولا کلاس اینطوری بود که یکی از بچه ها یک شعری را می خواند و ایشان در فهمیدن معنی شعر به بچه ها کمک می کرد. البته اگه خود ایشان سر کلاس بود، زیرا که گاه یکی از دانشجویان دکترای ادبیات فارسی به جای ایشان کلاس را اداره می کرد. کلاس ادبیات در واقع به خاطر حضور ایشان در دانشگاه برکلی برپا شده بود.  اگر شاملو را از نزدیک دیده  بوده باشید، می دانید که آدم خیلی مغروری بود و به آسانی وارد بحث نمی شد و در کلاس هم ایشان با ما دانشجویان که اکثرمان درواقع دانشجوی رشته های ریاضی و مهندسی در ینگه دنیا بودیم، چندان مایل به بحث های ادبی  نبود و به خواندن ساده شعر قناعت می کرد.
خلاصه، خاطره شیرین، یا در واقع با نمکی در که ذهن من مانده:

شعری که آن روز در کلاس خوانده می شد، همه اش یادم نیست، ولی یک جایی رسید به:
... خنگ راهوار...
و آقای شاملو توضیح داد که "خنگ" یعنی اسب سفید، و ...
 صحبتش که تمام شد، کیومرث که پسر صاف و ساده و با صفایی بود، دستش را بلند کرد و از شاملو پرسید:
"اجازه آقا؟! ببخشید! این "خنگ" با اون خنگی که میگن "خنگ خدا!" ربطی داره؟!"
که همه ما بدون اینکه سرمان را بلند کنیم، احساس کردیم که فشارخون استاد رفت بالا...
شاملومکث طولانی ای کرد و بالاخره گفت: "نه پسرجان!"