مثل شاخه های یک درخت که حسرت قد کشیدن دارد در باد تاب می خورم... دلم می خواهدبرگهایم را به باد بسایم، انگشت هایم به آسمان برسد.... مثل یک گل در آفتاب کاملا شکفته می شوم، لباس زیبایی که کاملا اندازه و مناسب بدن من است، با چهره ای بشاش و اندکی آرایش و موهای مرتب، خودنمایی زیبایی که به زیبایی زندگی می افزاید ... گاه نه احساس شاخه های پر تب و تاب درختی را دارم که در باد می رقصد، و نه مثل آغاز جوانی همانند گل خودنمایی را دوست دارم... در سنی که دارم به خدا شدن نزدیک می شودم - چهل سالگی سن پیامبر شدن بود و پنجاه سالگی شاید سن خدا شدن باشد، پیامی برای کسی نداری، به خودت می رسی که در زندگی ات همه چیز خودت هستی - بیشتر روزها دنبال اندکی دمای زندگی درون خودم می گردم. مثل تخم مرغ پوسته سفتی و سنگینی دور خودم کشیده ام، تماس با دنیای بیرون انرژی ای می خواهد که ندارم... تبادل حرارتی زندگی با بیرون نامطمئن است. برای اینکه بتوانم ادامه دهم باید در مصرف زندگی ام صرفه جویی کنم.