ترس
ترسهایم پخته شد. آنقدر در من غل زد و جوشید و غل زد تا اینکه سفت شد و حالا میتوانم آنها را مثل خمیر در دستهایم بگیرم و به همه نشان بدهم.
نه اینکه دیگر در من نیست، هست! ترس مثل مایعی لزج و گرم زیر پوست من میلغزد و پوستم را متورم میکند، جدا از تنم. پوستم میلرزد ... و بدنم از تو تحلیل میرود،رقیق و رقیقتر ... نمیتوانم ثقل داشته باشم. نمیتوانم جای خودم را در فضا معین کنم. پراکنده میشوم. ذرههایم... ذرههایم انگار اصرار دارند اصل عدم قطعیت را با در هم پاشیدن جسم من نشان دهند ...
چطوری میتوانم از کنترل خودم صحبت کنم وقتی که ترس از من ذره ذرههایی میسازد که هیچکدام به هم نمیچسبند؟ نگرانیها اوج میگیرند، بزرگتر از هر عقاب وحشی. ابرهای پر از صاعقه در سرتاسر هستی. همه جا را سایه میکنند. احتمال هر نوع واقعه در فضا موج میزند ... همه جا وحشت درد را واقعیت میبخشد، گرچه خود درد هنوز واقعیت نیافته. ... ادامهای ممتد ... وحشت مداوم ...
تنم را گم میکنم. خودم را گم میکنم و نمیخواهم پیدا شوم. نمیخواهم خودم را پیدا کنم. گاه آرزو میکنم میشد در تابوتی بمیرم، فقط برای روزهای پر وحشت. ترس به جای اینکه در من بگنجد، چارچوب مرا میشکند چون از من بزرگتر است، لغزان و لزج در فضا جاری میشود و همه جا دامن میکشد. روی همه چیزهایی که دوست دارم و زندگی من به آنها بسته است.
ترس جای من را میگیرد و به جای هویت من مینشیند. ضعف؟ شاید، نمیدانم. حتما! من به خودم اجازه نمیدهم که ترس تا این حد به من غلبه کند، از خودم هم خجالت میکشم، چه رسد به دیگران. ترس اما از من اجازه نمیگیرد. در من میخزد پیش از آنکه بدانم. مرا پر میکند، از خودم خالی میکند. تسلط و کنترل وغلبه برخودم؟ نه، خلع سلاح! ظرفی میشوم برای ترس! سوارم میشود و تابلوهای هراس به شکلهای گوناگون جان میگیرند مقابل چشمانم در همه جایی که ذهن میتواند رسوخ کند. من از درون میلرزم، و رودی از همه احتمالهای هراسناک دورتادور مرا میگیرد، رودی که سرچشمهاش چهرهی من است: میجوشد و روی جمجمهام بند نمیشود. از خودم بدم میآید. نمیتوانم این موجود زبون و بیچاره را تحمل کنم. در حسرت لحظهای سکوت بیتنش حاضرم چند سال از زندگیام را بدهم. یک تکه از آخر عمرم را ببرم بهتر است تا تحمل این همه تنش! شاید همینطوری است که آدم ترسو روزی هزار بار میمیرد، و آدم شجاع فقط یکبار در آخر عمر. و بس. چقدر حسرت فقط یکبار مردن را دارم!
سالهاست این لرزهها در من خانه کردهاند. خانه دارند. مرا دارند. من خانهی ترس و وحشت هستم. هیچکس مرا درک نمیکند. شاید کسی باشد که مثل من بزدل ... خجالتی ... شاید مادری که مثل من بچهاش بیمار...
ده سال پیش. (باید ده سال میگذشت تا بتوانم دربارهاش صحبت کنم؟) توی تخت بیمارستان است. دستش را به نردهی کنار تخت گرفته و ایستاده. به من نگاه میکند. گاه به بچه آینهای میدهند که خودش را ببیند و سرش بند شود. ولی نمیخواهم خودش را ببیند. معلم جوانش که به دیدنش آمده بود، حالش بد شد. و احمق بود که به من هم که مادر این بچه هستم گفت که تاحالا هیچ بچهای را در این وضعیت ندیده، و اصلا انتظار نداشته پسربچه نازی را که هرروز در کلاس او بازی و شیطنت میکند در این وضعیت ببیند.
لکههای کبود روی بدن او علامت خونریزی زیر سطح پوست بود. خونریزی همچنان جریان داشت. جلوی خونریزی را نمیشد گرفت ... راهی نبود. هیچ کاری از دست هیچ کسی بر نمیآمد. کاری نمیتوانستم بکنم. جز انتظار، صبر و دعا و آرزو!
گریه که میکرد، قطرههای بسیار ریز خون از سطح دیوارههای درون دهانش تراوش میکرد. تا به بیمارستان رسیدیم، گریهاش هم خونالود بود، به رنگ صورتی کمرنگ. دلم نمیآمد پوشکاش را عوض کنم، میدانستم خون در ادرار و مدفوعش هم هست، و نمیخواستم ببینم. ولی سیاه بود و دیده نمیشد. سرپرستار بیشعور مردی بود که حرف مرا باور نمیکرد و میپرسید مگه تو پزشک هستی. میخواستم با تمام قوا سرش داد بکشم، بگویم برو دکتر متخصص را صدا کن بیاد اینجا، ولی به جایش التماس کردم، مادرانه خواهش کردم. نمیخواستم بچهام هراسناک شود و بیشتر گریه کند. و کودکام بهرحال هراسناک شد و بیشتر گریه کرد. اینبار جیغ که کشید دور چشمهایش پر از دانهای قرمزو کبود شد. همان پرستار بیشعور گفت برخی زنها موقع زایمان از شدت فشار اینطوری میشوند و مویرگهای دور چشمشان پاره میشود، ولی بچهای را در این حالت ندیده ... و تازه حرف مرا باور کرد که باید دکتر را صدا کند.
ترس! زندگی پسرکم! خدایا!! حاضر بودم هرکاری بکنم. زندگیام را به راحتی یکجا میدادم، ولی کسی نبود که باهاش معامله کنم! نذر کردم، اگر پسرم خوب بشه، اگه زنده بماند، همه شادیام را با دیگرانی که در این وضعیت هستند تقسیم خواهم کرد. من درد را چشیدهام و کاش هیچ مادری نشنود که برای فرزند بیمارش کاری نمیتوان کرد.
روی تخت حوصلهاش سر میرفت، ولی نمیتوانست بیرون بیاید. نباید راه میرفت... شاید زمین میخورد. فاجعه میبود... پاره شدن رگی در مغز... نباید هیچ ضربه ولو کوچکی میخورد. بغلش کردم. احساس میکردم تمام بدنم پر از تنشی پنهان است که زیاد هم نمیشد پنهان نگهش داشت. پر از سوزن میخی بودم ... عصبی و در عین حال آرام. پر از وحشتی شده بودم که دیگر در من نمیگنجید. بغلش کردم و سعی کردم او را آرام کنم. میترسیدم راه بروم. اگر هم مینشستم، گریه میکرد....
در یک آن سرم را چرخاندم و برای اولین بار پس از دو روز پنجره را دیدم. پنجره اتاق بیمارستان رو به خیابان ۵۵م بود. ماشینی را دیدم که درخیابان حرکت میکند، یک ماشین معمولی، با سرعت معمولی ... با سرنشینهای معمولی ... سر چراغ قرمز ایستاد و منتظر بود تا چراغ سبز شود و گردش به چپ کند. یک روز معمولی! خدایا!! از اینجا چند سال نوری فاصله هست با آن دنیای معمولی... چقدر زندگی معمولی شیرین است، چقدر زندگی است، زندگی. این لحظههای اضطراب بدتر از مرگ است. کاش میشد این لحظهها مرده باشم.
پسرم، دوساله است. ولی تمام هستی سی و پنج ساله من و همه سالهای نامعلوم آیندهی من به او بسته است! هستی و جان من نه، همه دنیا به او بسته است!
نگاهش میکنم: شش سالگیاش را میبینم که از کودکستان فارغالتحصیل میشود. روز اول دبستان، هیجانی که دارد و کیف پشتی که تازه برایش خریدهام. لباسهای نو شاید... روزهای مدرسه، روپوش مدرسه؟ نه، اینجا روپوش نیست. چه لباسی تنش میکند؟ دوران متوسطه ... مدرسه جدید. دوران بلوغ. ریش در میآورد. صدایش عوض میشود و چقدر خجالت میکشد احتمالا از دخترهای کلاس. سالهای دبیرستان. قد کشیده، بلندتر از من و حتی باباش... درسهایش بد نیست، راضی هستیم. علاقه به کالج رفتن دارد. روز پایان دبیرستان، اما پیش ازآن ... فراموش کردم ... ورزشهای دوران دبیرستان ... چه بازی میکند؟ فوتبال ایرانی یا امریکایی؟ عکسی که از او با لباس ورزشی حتما روی میز کارم میگذارم! دانشگاه که میرود و از من دور میشود ... دختری که دلش را میشکند... دختری که پیشنهاد ازدواجش را میپذیرد ... فارغالتحصیلی از دانشگاه ... هنوز به نوههایم نرسیدهام که برمیگردم به این لحظه، دوسالگیاش. توی تخت بیمارستان! معصومیت کودکی که نمیداند بیمار است و میخواهد بازی کند و نمیتواند درک کند ... خطر یک بازی ساده ... همه این زیباییهای آینده با یک زمین خوردن ساده میتواند بشکند. کاش میمردم ... ولی مردن الان دردی را دوا نمیکند. پسرم به من نیاز دارد. من هستم و او ... در قرنطینه تنهاییم. من و او و تلویزیونی که قرار است که او را سرگرم کند و نمیکند و او به من زل میزند و من به او!
یک نگاه! دلم بشدت هوای یک نگاه از دنیای بیرون به من در این اتاق را دارد. هر غریبهای. فقط یک نگاه. سرنشینان آن ماشین اصلا مرا ندیدند. یک نگاه آنها کافی بود که بدانم به دنیای بیرون یک جوری متصل هستم، که یک کسی که در دنیای معمولی زندگانی میکند حال مرا میداند، میداند که مادری هست که فرزندش توی اتاق قرنطینه در بیمارستان هست، و زیر پوست این مادر پر از ترسی است که وول میخورد و جان او را میکاهد ... این باعث میشد شاید که خودم هم باور کنم که تصویری از من وجود دارد، هستم، گرچه با ترس مرگ زندگی میکنم. مرگی که کاش از آن خودم بود! چقدر مادران بودهاند که آرزو کردهاند که مرگ را صدا کنند که جان آنها را به جای جان فرزندشان بگیرد. میگفتند مادرعباس همین کار را کرده. عباس خیلی کوچک بوده و هرچه دوا و دکتر میکنند حالش خوب نمیشود که بدتر هم میشود تا اینکه نفسش کند میشود و کم کم به جایی میرسد که همه فکر میکنند مرده و آینه جلوی دهنش میگیرند. بخاری روی آینه جمع نمیشود. مادربزرگش تا میخواهد بگوید که بچه مرده، مادر عباس میدود و از توی طاقچه قرآن را برمیدارد... مادربزرگ میفهمد و بهش نهیب میزند که "نکن زن! تو چند تا بچهی دیگه هم داری!" ولی مادر محل نمیدهد. قرآن را سه مرتبه دور عباس میچرخاند و یک چیزی زمزمه میکند... عباس نفس میکشد. ولی آن شب مادر عباس تب کرد، فرداش هم مرد. خودش خواست بلاگردان عباس شود. من حسرت مادر عباس را میخورم! کاش میشد بلاگردان بچهام شوم، ولی حرفهای دکتر را میفهمم، علت بیماری را میفهمم، اینکه داروی خاصی ندارد، احتمال خطر هست، و اینکه فقط باید صبر کرد و صبر کرد و صبر! در همین لحظههای صبر ترس آدم را میخورد. در همان چند روز کوتاه دربیمارستان بخشی از جسمم را هم ترس خورد. ولی جایی در ذهنم نشست که هرگز بیرون نمیرود، در پس هر نگاه، هر اندیشه، هر احساس، ترس هست. ترسی که مقدمهای شد برای طوفان وحشتی که با هر کوچکترین علامت بیماری بچه سیل وحشتهای بعدی که با هرکبودی روی دست و پایش به جانم میریخت و میریزد ... وحشتی اندوهناک در درونم جا میگیرد که پوستم را متورم میکند و تنم ذره ذره در فضا سرگردان میچرخد. قلبم میشود یک دسته شوید و جعفری که دستی محکم آن را پاک میکند ... برگهایش را یکی یکی میکَنَد... و این برگهایی که کنده میشود و مرا به جایی بیرون از هویت خودم میپراکند، بینهایتی دور ازجایی که هر کسی در زندگی معمولی دارد.
شاید از آنجا ترس جای مرا در خودم گرفت. لحظههایی که هر لحظه ... شاید ... هر لحظه ... شاید ... اتفاقی ... لحظهای ... شاید ... یک رگ ... و نمیخواهی به لحظهی پس از اتفاقی که شاید بیافتد فکر کنی، و میترسی... خودت شاهد اتفاقی هستی که نمیافتد یا میافتد. میافتد؟ یا نمیافتد؟ یک لحظه دیگر؟ یک ساعت دیگر؟ امشب؟ کی؟ فردا؟ کدام لحظه؟ اتفاق چه شکلی دارد؟ در لحظهای که تو زندهای و نشستهای و شاهدی چطوری میتواند اتفاقی بیافتد و دستت به هیچ جایی بند نیست؟ تا مرز دعا و نذر و نیاز پیش میروی! میترسی فکر کنی، میترسی درآینده جلو بروی. میترسی در لحظه حال باشی، و میترسی به گذشته نگاه کنی. نه راه پس داری و نه راه پیش. فکرت کار نمیکند. همهی ذهنت احساس است،احساس ترس.
شاید هم ترس را در لحظههایی که رضا زیر اعدام بود، در دادسرای انقلاب رازینی به من تزریق کرد "تو هنوز جوونی، برو فکر خودت باش و شوهر دیگه کن."
"ولی حاجآقا، او هنوز خیلی جوونه! فقط 24 سالشه!"
"ما از اون جوونترهاش هم اعدام کردهایم."
و ترس را چنان در من ریخت که ظرفیت پذیرش آن را نداشتم و با تمام وجود واکنش نشان دادم. توی چشمهایش زل زدم و بلافاصله گفتم "ولی اگه اون کشته بشه من خودم رو آتیش میزنم!"
و در یک آن کوتاه دیدم که ترس به درون او ریخت، شاید چون محکم توی چشمهایش زل زده بودم حالت نگاهش عوض شد، فکر او را خواندم: فکر کرد که من او را تهدید میکنم چون آن موقع بچههای مجاهدین خیلی به خودشان بمب میبستند و ترور وخودکشی با هم بود. او فکر کرد که تهدید من به خودکشی به گونهای تهدید غیرمستقیم به قتل اوست. محاسبهای سریع کرد، دریافت که نباید جا میخورده و با زرنگی دریافت که فکرش را خواندهام. فوری باید پنهانش میکرد "هرکاری که میخواهی میتونی بکنی!"
بعد هم افزود "بروبیرون، وقت ما رو نگیر!"
ترس او برایش ناخوشایند بود، و ناخوشایندتر از آن برایش این که من ترس او را خوانده بودم. دست کم منِ ترسو نگاهم را درنگاهش قفل کرده بودم و سریع و محکم تصمیم خودم را گفته بودم. چون از اعدام رضا وحشت داشتم. ولی او ترس خودش را پنهان کرده بود. فقط ما زنها هستیم که از ترسهایمان میگوییم؟ چون ترس با عشق گره خورده است؟ عشقی که به خاطر او بیدرنگ از جان خودت میگذری... کدام یک بزرگتر است: عشق یا ترس؟!
شاید ترس را از مامانم گرفتم، وقتی که از مرگ چهارتا بچه خردسالش که سالها پیش از من بدنیا آمده و مرده بودند میگفت و آرام اشک میریخت. گریه نمیکرد، اشک میریخت ... آرام ... اشکش روی صورتش در تمام مدتی که صحبت میکرد جاری بود.
بچه اولش مرده بدنیا آمده بود. مادرم روی سینی پر از خاکستر سرپانشسته و در حالیکه دستهایش را به مادرش تکیه داده، زور میزده ولی بچه نمیامده. قابله میاد و دست میکند که بچه را بگیرد و بچه یکدفعه بالا میرود و دیگر حرکت نمیکند. مامانم میگوید گویا قابله به جای پای بچه تخمهای او را گرفته و محکم فشار داده و بچه مرده. بالاخره بچه را بیرون میکشه، ولی بچه مرده بدنیا میاد. اسمش را محمد گذاشته بود و میگفت کاش نشانم نمیدادند. گذاشته بودندش توی سینی، بزرگ و سفید و خوشگل. فقط چشمهایش بسته بود و یک لکه خون کوچک کنار لبش بود. خاله مریم را ولی وقتی که فهمیدند بچهاش با پا میاد توی پتو گذاشتند و چهار نفر چهار گوشه پتو را گرفتند و آنقدر او را گهوارهوار تکان دادند تا بچه چرخید...
بیشتر از همه از صفیه میگفت که از همهشان بزرگتر بوده وقتی که مرده ... حدود دو سال داشته. صفیه خیلی شیرین و خوشگل بوده و بانمک. مادرم که نماز میخوانده از سروکولش بالا میرفته. روی شانههای آقام مینشسته. سرسفره نشسته بودند و داشتند شام میخوردند. یک دفعه گفته بود "مامان! لولوخ ..." و دست روی گلویش گذاشته بود و تا درشکه بگیرند و سوار شوند، روی پاهای مامانم مرده بود. مامانم هرگز نفهمیده بود از چی مرده، ولی افسردگی گرفته بود و این افسردگی تا آخر عمر با مامانم بود. بچه که بودم، ساعتها برای بچههای مرده مامانم گریه میکردم، بخصوص برای صفیه. دلم میخواست خدا رحمش بیاد و صفیه با لباسهایی که به مرور زمان در گورستان حتما پاره شده با سروروی خاکی به خانه برگردد و مامانم خوشحال شود. ولی هیچوقت مامانم نفهمید که پس از گریههای او من هم به تنهایی گریه میکردم.
ترس از مردن بچهای که دوستش داری، مرگی ناگهان و بدون دلیل، همیشه با من ماند. چندی پیش که نزد روانشناسی از مامانم میگفتم گفت که مادرت زن افسردهای بوده و تو هیچکاری نمیتونستی بکنی که او بر این افسردگی پنهان غلبه کنه. بیخود احساس گناه نکن! و لایهی گناه را که از روی خودم کنار زدم، دیدم که لایهی ترس هنوز هست، شاید حتی ضخیمتر از افسردگی. ترس لحاف کلفتی است که مامانم رویم انداخته.
حالا دیگر اینکه میدانم یا نمیدانم که ترس از کجا آمده زیاد تاثیری در حجم و ابعاد آن ندارد. خیلی بزرگ است، بزرگتر از شخصیت من، شعور من، غرور من، وقار من، و همه تواناییهای من! ترس که میآید، من حتی فکر ایستادن هم به سرم نمیزند، میدان را برایش تمام و کمال خالی میکنم! فقط در مقابل عشق است که ترس محو میشود. ولی درست به خاطر عشق هم هست که ترس جان میگیرد و رشد میکند و هیولایی میشود که بیچارهام میکند. اگر مسابقه ترس در دنیا بگذارند، من حتما اول میشوم!