سر خاک
امروز رفته بودم سر خاک مادرم
رفته بودیم سر خاک مامان...
هنوز باورم نمی شود
نمی دانم کدام بیشتر واقعیت دارد، مادرم که زنده در خیال من است و با من حرف میزند
یا قبری که کنارش ایستاده ام و مادرم را در آن جای داده ایم
امروز تصمیم گرفتم که به خودم بقبولانم که می توان هر دو را باور داشت، در کنار هم
می توان هر دو را داشت
هم مامان را که همیشه هست و هر وقت که به طرفش نگاه کنی آنجاست با آن لحن آرام و پرسشگر همیشگیاش که نمی دانم می پرسد که من چقدر محبت می خواهم، یا اینکه می پرسد که چقدر محبت برایش آورده ام ...
و هم مرگ او را
همیشه میخوام برم زنگ در را بزنم، و او در را باز کند و چای دم کند و با هم چایی بخوریم...
چقدر می چسبد که آدم با مامانش بنشیند چایی بخورد، و حرفهای معمولی بزند ... احوالپرسی های همیشگی و غیبت های کوچک و بی آزار درباره آشنایان ...
مامان گاه پس از فکرهای طولانی از خاطراتش می گفت "چه جوری همه شون یکی یکی نیست شدند و رفتند... ما هم میریم..."
شعری را که از او بسیار به خاطر میآورم این است که:
"بهاره، لاله زاره، مو نمیرُم
تابستون وقت کاره، مو نمیرُم
به پاییز فکر آذوقه کنم مو
زمستون وقت خوابه، مو نمیرُم"
مادرم در بهار مرد و من باور میکنم ... یعنی دارم سعی می کنم که به خودم بقبولانم که باید باور کنم ... که مامانم نیست! و در کنار همه تصویرهای زندهای که از او همراه دارم، تصویری از سرخاک او هم داشته باشم.
امروز رفته بودم سر خاک مادرم
رفته بودیم سر خاک مامان...
هنوز باورم نمی شود
نمی دانم کدام بیشتر واقعیت دارد، مادرم که زنده در خیال من است و با من حرف میزند
یا قبری که کنارش ایستاده ام و مادرم را در آن جای داده ایم
امروز تصمیم گرفتم که به خودم بقبولانم که می توان هر دو را باور داشت، در کنار هم
می توان هر دو را داشت
هم مامان را که همیشه هست و هر وقت که به طرفش نگاه کنی آنجاست با آن لحن آرام و پرسشگر همیشگیاش که نمی دانم می پرسد که من چقدر محبت می خواهم، یا اینکه می پرسد که چقدر محبت برایش آورده ام ...
و هم مرگ او را
همیشه میخوام برم زنگ در را بزنم، و او در را باز کند و چای دم کند و با هم چایی بخوریم...
چقدر می چسبد که آدم با مامانش بنشیند چایی بخورد، و حرفهای معمولی بزند ... احوالپرسی های همیشگی و غیبت های کوچک و بی آزار درباره آشنایان ...
مامان گاه پس از فکرهای طولانی از خاطراتش می گفت "چه جوری همه شون یکی یکی نیست شدند و رفتند... ما هم میریم..."
شعری را که از او بسیار به خاطر میآورم این است که:
"بهاره، لاله زاره، مو نمیرُم
تابستون وقت کاره، مو نمیرُم
به پاییز فکر آذوقه کنم مو
زمستون وقت خوابه، مو نمیرُم"
مادرم در بهار مرد و من باور میکنم ... یعنی دارم سعی می کنم که به خودم بقبولانم که باید باور کنم ... که مامانم نیست! و در کنار همه تصویرهای زندهای که از او همراه دارم، تصویری از سرخاک او هم داشته باشم.