Monday, December 25, 2006

احساس می‌کنم در مسیر رفت و آمد به شهر برای خرید غله و آذوقه زمستانی، بطور اتفاقی راهم افتاده به کوچه‌ای که در آن عروسی هست، و حالا دست مرا کشیده‌اند و میگویند که برقص!
مجبورم که دربازی یلدا شرکت کنم و پنج تا چیزراجع به خودم بگم.
آسیه و آزاده دست منو کشیدن آورده‌ان این وسط:
1- من تا حدود 17-18 سالگی نمی‌دونستم بچه از کجا بدنیا میاد.
2- تا حدود 18-19 سالگی نمی‌دونستم که بچه چطوری درست میشه!
3- ما بچه‌های نسل انقلاب همه انرژی‌مون صرف مسائل مربوط به انقلاب و عوض کردن دنیا می‌شد، و تنها موقعی که راجع به جذابیت جنسی یا حداقل آراستگی ظاهرمون حرف می‌زدیم، وقتی بود که عکس شهدا را می‌دیدم: قرار گذاشته بودیم هر کدام یه عکس خوب پرتره از خودمون بگیریم که اگه در تظاهرات شهید شدیم، و بعد عکسمان را بالا بردند و جایی نصب کردند، زیاد مایه آبروریزی نباشه!
4- من دین و ایمان و مذهب را صمیمانه دوست دارم ... به نظرم زیباترین هنر بشر است، اوج خواسته‌های انساندوستانه است. اوج هر هنری در خدمت به بیان احساسات مذهبی بوده، و نیایش زیباترین شعر است ... و راجع به مقام والای هنری به نام مذهب هم نوشته ام ... اما شهامت چاپش را با توجه به فرهنگ رایج در میان مان نیافته‌ام.
5. هنوز هم غارنشین هستم! رقص و آواز را برای ارتباط راحت تر می بینم تا زبان و واژه ها را ...
چه بازی خوبی... دلم میخواد بازهم بنویسم ...