Friday, September 30, 2005

خنده خشت‌ها را فراموش نمی‌کنم!
خنده‌های زشت آنها تا به امروز آزارم می‌دهد. نمی‌دانم بخاطر جنس‌شان بود یا خامی نهادشان ... شاید هم شکنندگی من بود که خنده آنها را اینقدر عذاب‌آور می کرد.

خشت‌ها همیشه هستند، همیشه خام و زشت به ترانه‌های زندگی می‌خندند... هنوز هم، همیشه ...
آیا شکنندگی‌ماست که به خنده آنها میدان می‌دهد؟
در هر حال، ذره ذره یاد می‌گیریم که آنها را فقط آنچه هستند ببینیم، خشت خام!، و نه بیشتر...
و راستی، خوبی زندگی این است که ترانه و نسیم هم همه‌جا هستند...

-----------

از در خانه که بیرون آمدم، چشمم به خانم اسدی افتاد. در پیاده‌روی مقابل داشت بطرف سرخیابان می‌رفت که تاکسی بگیرد.
سلام‌اش کردم، و می‌خواستم از همین پیاده‌رو راهم را بگیرم و بروم.
مخصوصا روزهایی که دادسرا می‌رفتم – تقریبا هرروز- حوصله حرف زدن با هیچکس جز خانواده‌هایی را که پشت در دادسرا جمع می‌شدند، نداشتم.
گویا از چادر مشکی‌ام و حالت چهره‌ام همه چیز دستگیرش شد. به صدای بلند احوالپرسی کرد. مجبور شدم جلوتر بروم ... خیابان خلوت بود، و خانم اسدی تا وسط خیابان بطرف من آمد. من هم به رسم ادب تا وسط خیابان رفتم و احوالپرسی‌کنان با هم در وسط خیابان به راه رفتن ادامه دادیم تا سر خیابان که تاکسی بگیریم ...

احوالم را پرسید، و حال رضا را!
تعجب کردم که او هم می‌داند. دیگر دلیلی نداشت که انکار کنم. انگار دیگر تنها کسی که نمی‌دانست نامزد من در زندان است، خواجه حافظ شیرازی بود! البته اینطوری زیاد هم بد نبود، زحمت پنهان کردن و قصه سرهم کردن درباره ماموریت سربازی در «یاسوج» را نداشتم. و گاه دلداری و حرف گرمی می‌شنیدم، و قصه‌ای از فامیل دوری که در زندان بوده یا هست ... و همین ذره از همدردی هم مرهمی بزرگ بود بر دلی پر از آتش!

خانم اسدی اما گفتگو را خیلی زود کشاند به مردی خیلی خوب – خواستگاری که سال گذشته برایم فرستاده بود.
"داماد شده ... بیا ببین چه زندگی‌ای داره!"
و تعریف می‌کرد که وضع مالی‌اش "عالی" است. و "خانه و زندگی" به چه خوبی! دارد، و چقدر خوش‌رفتار و "آقا"ست ... و ...
من که همه حواسم به این بود که امروز رضا را میارن برای محاکمه یا نه، کم‌کم دستگیرم شد که اصلا بحث همدردی با من نیست ...
"خوب دخترجان، چرا رد کردی! مرد به این خوبی، به این آقایی؟!"

خانم اسدی بشدت طلبکار بود، و من ورشکسته!
هیچ چیزی نداشتم که به او بدهم، رضا "خانه و زندگی" نداشت، و حتی بیرون نبود که لااقل تصویری از عشق ترسیم کنم و بگویم که رابطه عاشقانه دارم ...
و ادامه داد "اگه قبول کرده بودی، حالا زندگی خوب و آرومی داشتی، خانه، زندگی ..."
بتدریج بقیه حرف‌هایش برایم مسطح شد ... فقط برجستگی "زندگی آروم" را می‌دیدم. زندگی ما از اولش پنهان کاری بود، آشنایی مان و بلافاصله دستگیری و زندانی شدن رضا، و باز هم پنهان کاری بیشتر، تا خواستگاری رسمی‌ از خانواده من وقتی که هنوز در زندان بود. آنقدر همیشه درگیر پنهان‌کاری و راضی کردن خانواده و ملاقات رضا بودم که فرصت این را نداشتم که فکر کنم که زندگی طور دیگری هم می‌توانست باشد. و همه خانواده‌های اطرافم هم که می‌دیدم – هر روز پشت در دادسرا می‌دیدم – همین وضع را داشتند. تصویر «زندگی آروم» برایم باورنکردنی بود ...
من که هر روز ماست و میوه می‌خریدم و می‌بردم پشت در زندان و التماس می‌کردم که آنها را بگیرند،
من که همه تلاشم این بود که با بافتنی و گلدوزی پیغام عشق‌ام را به رضا بدهم،
من که همه دلخوشی‌ام از زندگی مشترک با رضا یک ملاقات چنددقیقه‌ای با حضور پاسدارها بود،
من که رمانتیک‌ترین خاطره زندگی‌ام از یکی از همین ملاقات‌ها بود که رضا دستش را گذاشته بود روی پشتم،
من که هنوز نمی‌دانستم رضا قرار است حکم اعدام بگیرد یا حبس ابد ...

تازه این اندیشه از ذهنم گذر کرد که زندگی می‌تونست "آروم" باشه، و زندگی آروم با رضا چقدر می‌تونست به من خوشبختی بده... چه زیبا می‌بود اگر می‌بود!
چگونه این همه خوشبختی را می‌شد درآغوش کشید ...
و تازه دریافتم که من از یک "زندگی آروم" با یارم محروم بوده‌ام و برای همیشه هم محروم خواهم بود ... سایه بدبختی را تازه حس کردم!
و پررنگ‌تر و پررنگ‌تر کردن این سایه همچنان ادامه داشت "من که خواستگار خوب برات فرستادم! من که بد تو رو نمی‌خواستم، مامان‌ات رو سی‌ساله که می‌شناسم. ما یه عمره با هم همسایه‌ایم ..."

Tuesday, September 27, 2005

ترانه به باد گفت "مرا ببر ..."
خشت ها خندیدند