Wednesday, June 08, 2005

دختر کوچولوی من ... انگار دیروز بود که او را حامله بودم، و شکمم آنقدر بزرگ شده بود که رویش رد افتاده بود ... هنوز وقت نکرده ام درباره اش بنویسم، تجربه های حاملگی و واکنش های دست پاچگی رضا... هنوز من تازه دارم از 21 سالگی ام عبور می کنم، و دخترم 12 ساله شده ... باورش برایم سخت است، رشد می کند، قد می کشد، شخصیت مستقل خودش را دارد رشد می دهد، ولی دنیای ذهن من خیلی کندتر از واقعیت حرکت می کند، هنوز نیاز به زمان دارم تا او را دریابم و به او برسم.

اما این را دریافته ام که باید او را تا حدی آزاد بگذارم تا در چارچوب محدودی متناسب با سن خودش زندگی را تجربه کند، تصمیم گرفتن را یاد بگیرد، و گاه اگر "بهترین" نبود، اشکالی ندارد... بگذارم که خودش همانطور که می خواهد باشد، نه آنطور که من می خواهم! و سخت ترین قسمت ماجرا همین است ... این را سالهاست که دارم تمرین می کنم و کم کم برایم کمی پذیرش این واقعیت آسان تر شده که او انسان مستقلی است، که خواسته های خودش را دارد، که سلیقه خودش را دارد، و از همه غریب تر اینکه دنیای خودش را دارد!!!!

آن اوایل همیشه از بچگی های خودم در کوچه های مشهد برایش تعریف می کردم، و انگار که او بچگی اش را گم کرده است و اینجا برایش یک محیط عاریتی است، به او قول می دادم که به ایران بر می گردیم و او کوچه‌های بچگی را می بیند... انگار که همه کوچه‌های بچگی همان کو‌چه های بچگی من هستند. به او می گفتم که دبستان خودم را نشانش خواهم داد، انگار که او باید به آنجا می رفته و از روی اجبار و موقتا اینجا ثبت نام کرده تا کارمان درست شود و برگردیم...

و البته او هنوز در اشتیاق دیدن ایران می سوزد، و دلش می خواهد ایران را حتی بدون ما، تنهایی، برود و ببیند!

اما میترا خاطرات بچگی خودش را دارد، دوست ها و همکلاسی های مو بور و دوست های سیاه‌پوست و فیلیپینی و ... دارد که با آنها بزرگ می شود، آنها را به جشن تولدش دعوت می کند، و با آنها تلفنی صحبت می کند و محرم رازش آنها هستند، نه بچه‌هایی که در کوچه‌های بچگی من بزرگ می شوند! کوچه های بچگی من درون من هستند و شاید دیگر هرگز هیچ کس جز من در آنها بزرگ نمی شود...
میترا از من خیلی فاصله دارد، از بچگی من هم فاصله دارد، گرچه من خودم را گاه و بیگاه در حین تقلید از شیوه بچه‌داری مادرم غافلگیر می کنم! اما من مادرم نیستم، و او من نیست ... اگر من آگاهانه از مادرم فاصله گرفتم، او بطور طبیعی و به خاطر محیطی که در آن پرورش یافته از من فاصله دارد ... و من از این بابت خوشحالم! میترا دختر نازی است و ظاهرا خیلی شبیه من است. دوساله بود که من و او با هم وارد فروشگاهی شدیم و یک خانم امریکایی که از داشت از فروشگاه خارج می شد، به صدای بلند گفت که "وای خدای من، شما دو تا چقدر شبیه هم هستین!" اما شخصیتی دارد که خیلی با من فاصله دارد و من خوشحالم که او حصارهای زندگی من را تجربه نمی کند.
او سنش را با خودش دارد، خودش را پشت سرش جا نمی گذارد و همراه زمان بدون خودش جایی نمی رود، یعنی تا حالا به گمانم که اینطور بوده و امیدوارم که همینطور هم پیش بره. من هنوز در گذشته ام گم هستم، دارم می نویسم و می نویسم و خودم را جستجو می کنم تا همه تکه ها و پاره هایم را جمع و جور کنم و خودم را تعریف کنم و بعد بتوانم بنشینم و با اعتماد به نفس از «خودم» حرف بزنم و وقتی که می گویم «من»، واقعا از انتگرال زندگی ام از ابتدا تا به کنون روی محور زمان صحبت کنم، نه جسمی که در لباسی جای گرفته ... من هنوز در حول و حوش 21 سالگی ام گم هستم، و آشنایی با رضا و سال های پشت در زندان! که زندگی مثل خلیج سانفرانسیسکو همیشه خاکستری و ابری بود! (آن زمان این خلیج همیشه خاکستری بود، و ابری و سرد! اما حالا زیبا شده... باور کنید!) حتی به زمان تولد بچه هایم هم نرسیده ام، هنوز می خواهم از آنچه که عشق می خواندمش، و از سال هایی که عاشق بودم، بنویسم... و اینکه هنوز به دنبال تعریف عشق می گردم و گاه عاشق تر می شوم و گاه خودم را از لای لایه های عشق پیدا می کنم ... هنوز می خواهم از تجربه آفرینش بنویسم، و بچه داری، و اینکه به قول مامانم که از قول ننجان میگه "ماه زنها، شاه زنها، یه شکم بزا، بیا تو زنها!" من چگونه اومدم توی زنها ... و آنچه را که از من انکار شده، همه را سر راهم بردارم و با خودم بیاورم و کم کم به خودم برسم، به زمان حاضر ... تا به خودم برسم و مادر بودن بچه هایم را در سنی که هستند، تجربه کنم. اما بچه هایم منتظر نمی مانند، ، میترا والبرز دارند بزرگ می شوند.

میترا امسال کلاس ششم است، یعنی کلاس ششم را روز جمعه تمام می کند، آخرین کلاس دبستان را، و از دوره آموزشی ابتدایی فارغ التحصیل می شود! امروز رفتیم خرید و از فروشگاه برایش پیراهن خریدیم، یک پیراهن زیبا که بتواند روز فارغ التحصیلی اش بپوشد، یعنی روز جمعه، پس فردا.
دخترم از طرف کلاس اش در این مراسم سخنرانی خواهد کرد!
متن سخنرانی اش را با اجازه خودش در اینجا ی گذارم، چون برای من خیلی شیرین است ... لذت مادر بودن در هر مرحله از زندگی بچه ها یک جور شیرین است! هیچ جور نمی توانستم این لذت را توصیف کنم مگر آنکه آن را دربست نقل کنم. دخترم این را خودش نوشته و از اول تا به آخر تایپ کرده، و لذتی دارد نقل قول از دختر!


Leaving Olinda

Today is our last day, our graduation day, and our last day at Olinda. Leaving Olinda will be hard for all of us, but it is something we have to do.

We all have wonderful memories here at Olinda, and over the years it has become like a 2nd home. We have learned much here and have made lots of friends. We have all had a lot of firsts, here at Olinda.

As we go on to middle school, we feel nervous and scared or brave and triumphant. We're going to different places, meeting new people and learning new things. Thanks to our teachers, families, and friends who have helped prepare us for our future.

I still can't believe it's actually happening; we're graduating and leaving here for good. I always felt as if this day would never come, and now here it is. We're standing and sitting here just waiting to graduate. Throughout the year we couldn't wait for summer to arrive, so we could go have fun.

I will miss all my friends here at Olinda. We have all been through so much together. We've laughed, sang, cried, and played together. We were always there for each other, and now we say good-bye. I hope we can stay in touch.

Our years at Olinda were totally awesome. They were filled with fun fieldtrips, and full of adventure, laughs, and good times. We have learned all we needed to know.

Our lives will be different now. We won't see each other every day; we get lockers and different teachers for a ton of different classes. Our classes will be harder and we'll get more homework, but we'll just have to manage. Our schedules will be tighter and we'll have less time to goof off. We will have to act more mature and we'll be one step closer to being adults.

We're growing up. Finally we're getting out of elementary school and can call ourselves middle schoolers. It sounds good, doesn't it? We're going off to 7th grade, isn't it great?

At 12:00, when we step out of these doors, we will have officially graduated from Olinda and will not attend here again. We will be done with 6th grade.

I know that I will never forget this day and I doubt you will either. Class of 2005, hold your heads up high as you step out of those doors and be proud of yourself.

Thank-You