Thursday, January 20, 2005

کاش می شد تنهایی هامان را به هم ببافیم ...

Wednesday, January 19, 2005

دلم می خواهد یک نردبان باشد،
که به دیوار تکیه دهم و از آن تا سر دیوار بالا بروم
سرک بکشم
ببینم پشت دیوار چه خبر است

چرا آدم وقتی که توی خودش است، دور خودش دیوار می کشد... دیوارهای آجری، چند رج آجر که دیوار را کلفت می کند و می بری دیوار را بالا، تا جایی که بیرون را نبینی، و کسی هم تو را نبیند. بعد آدم به خیال خودش یک جورهایی نامرئی می شود... کسی از حال آدم خبر ندارد، و البته این آدم از حال هیچ کس دیگر خبر ندارد! آیا این کار عین خودخواهی است؟ شاید... ولی دفاع طبیعی بدن است وقتی که حادثه های ذهنی تو به بیرون برخورد می کند و بازتاب آنها باز به تو بر می گردد و بیشتر تو را اذیت می کند... می خواهی که راه این بازتاب را ببیندی.

دیوار چیز خوبی است، گاهی! و نه همیشه...
بعد دلت برای آن طرف دیوار تنگ می شود، و می خواهد ببینی آن طرف چه خبر است؟ ... چه رنگی روی دل آدم های دیگر نشسته که دور خودشان دیوار نکشیده اند؟
و بعد از خودت می پرسی: چرا من تا بحال آدم های نامرئی دیگر را ندیده بودم!؟ آیا واقعا آدم وقتی که دور خودش دیوار می کشد، نامرئی می شود ... چرا من به دیگران توجه نکرده بودم و غرق خودم بودم!

چرا ما از بازتاب های خودمان در دیگران می ترسیم؟ و از بازتاب های دیگران درما... می خواهیم درون خودمان غرق شویم و در خلوت با خود مثل دو تا آینده مقابل هم تا بی نهایت در بازتاب همدیگر، من و خودم، بنگریم!

کاش نردبان را همیشه کنار دیوار می گذاشتیم!

Wednesday, January 12, 2005

پدرم حدود سه سال و نیم داشته که مادرش را از دست داده و فقط دو تا خاطره از مادرش دارد. یکی وقتی که حدود سه ساله بود، مادرش داشته نماز می خوانده و از سرو کول مادرش هنگام سجده بالا می رفته و دیگری اینکه وقتی مادرش مرده و او را از خانه بیرون می برده اند، به پدرم گفته اند "مادرت میره کربلا!" و پدرم باور کرده بود که مادرش رفته کربلا، و بهش گفته بودند که "دیگه برنمی گرده!"
جای خالی محبت مادرانه در زندگی پدرم خالی ماند و حتی من هم که بچه هفتم او هستم، نتوانستم درد مرگ مادرجوان را در زندگی پدرم نبینم. همیشه دلم برای آقام به عنوان کودک سه سال و نیمه ای که مادرش را از دست داده، می سوخت... بخشی از پدرم همیشه همان کودکی ماند که خیره به تابوت مادرش که از دربیرون می رفت نگاه می کرد ... و "کربلا" همراه با غم در ذهن پریشان کوچولویش موج می زد... پدرم هیچوقت احساس کمبود مادرش را کنار نگذاشت...

Tuesday, January 11, 2005

مهتاب برایم نوشت که ترس مرا حس می کند و گفت "این ترس لعنتی با بسیاری حسرت ها و حرمان ها از ندیدنش، کم دیدنش، بعضی کارهایی را که ممکن بود و برایش نکردن، در هم آمیخته....."
راست می گوید. این ترس لعنتی با بسیاری حسرت ها و حرمان ها در هم آمیخته ... از خواهرم نتیجه آزمایش پدرم را می پرسم، و بلافاصله اضافه می کنم که نمی خواهم نتیجه اش را بدانم! و او را گیج برجا می گذارم و صحبت را پای تلفن به جاهای دیگر می کشانم... خودم هم باور نمی کنم که نخواهم نتیجه اش را بدانم... نمی خواهم بدانم که تا کی زنده است ... شمارش روزها با نگرانی از ندانستن، با نفرت از دانستن!... با اضطراب از احساس وهم آلود این انتظار... با درد اینکه امروزهم تمام می شود و او به پایان نزدیک می شود ... با خوشحالی از اینکه او هنوز زنده است و امروز هم با ماست ... با خجالت از اینکه کاری از دستم بر نمی آید... با شادی از اینکه فرصتی هست و باقی مانده که به او محبت کنم...

همه اینها احساس های من نسبت به الآن اوست، به او که الآن مریض است. ولی اینها فقط بخشی از احساس های آشکار من است که در من می چرخد و مرا پر می کند... احساس هایی هم هست که آشکار نیست، حتی برای خودم هم پنهان است، که فرصت آن را پیدا نکرده ام که آنها را برای خودم راست وریس کنم... وهرگز نتوانسته ام به او بگویم وبه عنوان یک دختر یا یک فرزند با او در میان بگذارم ... همیشه دنبال فرصتی بوده ام، و همیشه فکر کرده ام که روزی با او درمیان خواهم گذاشت. آن احساس های نیمه کاره که یک جوری باید کامل شود و مثل علامت سوالی منتظر رودررویی با پدرم در ذهن من منتظر باقی مانده... و اطمینانی که همیشه به یافتن فرصتی برای پرداختن به آنها داشتم... اطمینانی که همه ما در شرایط عادی زندگی به خیلی چیزها داریم... احساس هایی که درست نمی دانم چیست ... اما می دانم که هست و دیگر برای آنها فرصتی باقی نمانده و بخشی از بلوغ من همیشه ناکامل خواهد بود.


Monday, January 10, 2005

بالاخره توانستم گریه کنم... پس از آنکه متوجه افسردگی ام شدم، و آن را پذیرفتم... و از آن پس اشکم به راحتی و بدون کوچکترین بهانه ای سرریز می شود ... چرا خودم را نگهدارم و جلوی اشکهایم را بگیرم؟

رضا می گوید که باید بپذیرم، و به او توضیح نمی دهم که آسان نیست!

دیروز به دیدار پدرم رفته بودم... روی تخت بیمارستان خوابیده بود. دوتا لوله از دو طرف شکم به درون ریه هایش وصل شده تا آبی را که درون ریه هایش ترشح می شود و تنفس او را مختل می سازد، تخلیه کند. یک لوله اکسیژن جلوی بینی اش وصل است که بتواند نفس بکشد، و دو تا سرم به رگ هایش وصل است که به او دوا برساند. با وجود این بسختی نفس می کشد و حرف زدن برایش دشوار است.

امروز شهامت آن را نیافتم که به دیدارش بروم ... می ترسم به او نگاه کنم وبه رویش لبخند بزنم و حالش را بپرسم، در حالیکه می دانم بزودی می میرد...
می ترسم به او تلفن بزنم و به جای صدای محکمی که نوید زندگی می داد و همیشه شوخی می کرد، صدایی ضعیف با کلمات بریده بریده و نامفهوم را بشنوم که هیچ شباهتی به صدای پدر من ندارد، و به زور باید منظور او را حدس بزنم.

پزشک ها دو روز پیش به ما اطلاع دادند که پدرم سرطان ریه دارد و آزمایش های دیگر بزودی معلوم خواهد کرد که آیا سرطان به مغز سر و مغز استخوان هم سرایت کرده یا نه.
برادرم برخی از عکس هایی را که پزشک در ضمن اندوسکوپی از درون ریه پدرم گرفته بود، دیده بود و می گفت که تصویر وحشتناکی بود! همه ریه اش پر ازغده شده است.
ولی البته پدرم نمی داند و فکر می کند که به ذات الریه مبتلا بوده و بزودی از بیمارستان مرخص خواهد شد.

پدر من سیگار می کشید!

به عنوان یک دوست و بنام زندگی از شما خواهش می کنم که سیگار را ترک کنید.
و از آنانی که دوستشان دارید، بخواهید که سیگار را ترک کنند!

Sunday, January 09, 2005

بازی ورق Spider Solitaire


دو هفته است که به بازی ورق پناه می برم. هر لحظه از وقتم را سعی می کنم که تنها باشم و با بازی ورق بگذرانم، آنقدر بازی کرده ام که حتی چند بار برنده شده ام!
نه اینکه کار دیگری نداشته باشم، اما به قول نویسنده امریکایی که می گفت با حل کردن جدول روزنامه هر روز صبح افکارش را شانه می کند، من هم با ورق افکارم را مرتب می کنم و می خوابانمشان!
افکار من حین بازی ورق خفته اند، و همه توجه من می رود روی بی بی دل که نجاتش دهم ... یا سرباز برگ که بالاسر ده بنشیند... و می بازم... و باز، می بازم ... و بازی نویی را شروع می کنم ... و ... وقت ام را هدر می کنم!

چند شب پیش که پای کامپیوتر مثل معمول داشتم بازی می کردم، چشم هایم بشدت خسته شده بود و حوصله فکر کردن و انتخاب حرکت جدید را نداشتم و هی از کامپیوتر برای حرکت جدید کمک می گرفتم، از خودم پرسیدم "چرا؟" و رفتن توی این فکر که چرا به جای اینکه چای بریزم، رخت ها را تا کنم، با بچه ها بازی کنم، با رضا حرف بزنم، کتاب بخوانم، بنویسم و ... کلی کارهای دیگه که به خودم قول داده بودم انجام شان بدهم، همه اش می چسبم به ورق بازی! چی از توش در میاد!
واقعا کلی کار دارم، بعدا توضیح خواهم داد که اینها همه اش با هم میاد... کار و بازی ورق!

بعد دیدم ... البته به سادگی ندیدم، بعد از دوهفته گم شدن در بازی ورق مثل یک معتاد حرفه ای، که هی به خودم نق زدم "دست بردار!" و بعد از اینهمه وقت حروم کردن و لج خودم را در آوردن که چرا همه کارهایم را گذاشته ام و چسبیده ام به این! بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و ابراز نارضایی از خودم بود که دیدم! دیدم که نه، می دونم و خوب می دونم که از توی این بازی مسخره و تکراری و بی هدف چیزی درنمیاد، و کشف کردم که برای بازی نیست که بهش چسبیده ام، بلکه از چیزهای دیگر رویگردان شده ام... نمی خواهم صدای رضا را که می گوید که "این واقعیتی است که باید باهاش روبرو بشی" بشنوم.
من که همیشه می گفتم از دروغ بدم میاد، و می خواستم حقیقت را با همه جنبه هایش ببینم و بازگویم، اما حالا حقیقت تلخ را نمی خواهم ببینم....

و فهمیدم که به بازی ورق روی آوردنم چیزی نیست جز عارضه افسردگی! اگر چه از نوع خفیف آن.

حالا باید ورزش را شروع کنم، افکار مثبت را بخودم راه بدهم...

شاید احساس هایی رو که نمی خواهم ببینم، با کمک شما بتونم ببینم.
احساس هایی رو که نمی خوام بیدار بشن، اما همه دورو برم رو گرفتن! اما سر فرصت، وقتی که بتونم قدرت اش رو داشته باشم که وجودشان رو بپذیرم و باهاش روبرو بشم! اما می ترسم قبل از اینکه ... بگذریم، تا بعد!
افکاری که همیشه مثل یک سوسپانسیون که محکم تکانش داده باشی در فضای ذهن ات بی هدف در حرکتند و تو توان جمع و جور کردن آنها را نداری، هنگام ورق بازی رسوب می کنند! همه ذهنت می شود شاه و بی بی و سرباز که تو نجاتشان بدهی! و عددهای ده تا یک که ردیف پشت سر هم قرار بگیرند. هشت سرگردون، هفت رو چه کردی؟ اونا هفت! هفت سرگردون شش رو چه کردی؟ اونا شش! شش سرگردون، پنج رو چه کردی...
شاید افسردگی گاهی لازم هست که آدم با افکارش کشتی نگیرد و آنها رو بخواباند ... ها؟! شاید خودشان آرام بگیرند با گذشت زمان.

چقدر مردی را که در نقش شوهر لایزا مانلی رو در آن فیلم بود، آن وقت سرزنش می کردم که خودخواه است و زنش را تنها گذاشته و حالا می فهمم که انکار می تونه اولین عکس العمل طبیعی انسان باشه. افسردگی نوعی انکار واقعیت هاست، مگه نیست!

باید از این افسردگی بیام بیرون، چاره ای نیست! کلی کار دور وبرم ریخته ... و زندگی ام داره جلوی تابلوی "ایست" ترمز می کنه، و افسر راهنمایی کم مانده که با مشکلات دیگر جریمه ام کند!! باید بیام بیرون،
دستم رو بگیرین...