Monday, November 22, 2004

مهین

خیلی احساس تنهایی می کردم. رضا را گرفته بودند، و خیلی دیگر از دوستانم را ...
دوستان غیرسیاسی ام هم یا ازدواج کرده بودند، یا در دانشگاه های شهرهای دیگر مشغول تحصیل بودند، یا اینکه دیگر تمایلی به رابطه با دختری که نامزدش در زندان است نداشتند!
با افراد سیاسی مثل خودم هم که دستگیر نشده بودند، صلاح نبود که رفت و آمد داشته باشم. نه خانواده هایمان خوششان می آمد، و نه خودمان چندان تمایل این را داشتیم که دور هم جمع شویم و بیخودی انگ فعالیت سیاسی بخوریم.
طبیعتا با فامیل هم تقریبا رابطه ای نداشتم زیرا که حوصله زخم زبان و پرسش های کنجکاوانه آنها را درباره رضا و رابطه مان نداشتم! از وقتی که دیپلم گرفته بودم همه منتظر بودند ببینند که چه خواستگارهایی سراغ من می آیند و بازار چشم و هم چشمی در زمینه خواستگار هم داغ بود، از میزان تحصیلات خودش گرفته، تا وضع پدرش و خانواده اش، تا همچنین اینکه از خارج آمده یا نه... و حالا نامزد من یک زندانی بود!

خیلی تنها بودم. سابقه سیاسی داشتن و همسر یک زندانی بودن به گونه ای آدم را از جامعه جدا و ایزوله می کرد. نه اینکه خودم یا دیگران بخواهیم، بلکه زبان مشترک از بین می رود. البته خیلی ها هم بودند که آگاهانه دوری می جستند. سیاسی بودن هم مسری شده بود و همه می ترسیدند که انگ "سیاسی" بخورند.

چندی بود که خیلی به مهین فکر می کردم. مهین نزدیک ترین دوست من در سال های انقلاب بود. باهم از دبیرستان به تظاهرات می رفتیم... در آن دوره همه سخنرانی ها و فیلم ها را با هم می رفتیم و باهم توی مدرسه با حزب اللهی ها بحث می کردیم، یا مچ استاد هایی را که به اندازه کافی چپ نبودند، می گرفتیم! وقتی که دبیرستان ما را پس از انقلاب به بهانه مختلط بودن بستند، یعنی پسرانه شد(!) آنوقت ما دخترها مجبور شدیم هر کدام سال آخر را در یک دبیرستان دخترانه باشیم و من و مهین از هم جدا افتادیم. ولی هنوز گاه گاه همدیگر را می دیدیم، بویژه در دفترهای سازمان های مختلف سیاسی مثل اتاق بچه های گروه های فعال سیاسی در دانشکده علوم و ادبیات و پزشکی و ... اما رابطه مان به تدریج کمتر و کمتر شد و با سرکوب فعالیت های سیاسی دیگر همدیگر را ندیدیم.

و حالا مدتی بود که هرچه بیشتر احساس تنهایی می کردم، بیشتر به یاد مهین می افتادم. من و او براحتی حرف همدیگر را می فهمیدیم. او زیاد اهل شوخی نبود، اما اهل درک و فهم احساسی و عاطفی و عقلانی بود و به خوبی همه چیز را درک می کرد. می دانستم که او مرا می فهمد. خواهر و برادرش هر دو زمان شاه زندان کشیده بودند... و او از آنها برایم گفته بود و از درد ایزوله شدن و تنها بودن خانواده شان گفته بود. از پاهای خواهرش که آنقدر در زندان شاه شلاق خورده بود که در بزرگترین دمپایی پلاستیکی هم که براش برده بودند، جا نمی شد. از میگرن های شدید و وحشتناک برادرش که پس اززندان هم رهایش نمی کرد گفته بود و من شاهد بودم که چطوربه محض اینکه مجبور به بحث میشد میگرن می گرفت و انگار که همه موجودیت اش فلج می شد. بیچاره خیلی زندان کشیده بود. هردو زمان انقلاب آزاد شده بودند.

و می دانستم که مهین حرف مرا می فهمد. بشدت نیاز داشتم که کسی حرف مرا بفهمد. چیز خاصی نداشتم که بگویم... همین که حرف بزنم، یا همین که بدانم اگر حرف بزنم، کسی هست که می فهمد. همین کافی بود که آرامم کند. و درآن شرایط مهین برایم همچین کسی بود.

خانه شان را اما گم کرده بودم! این اواخر در محله جدیدی خانه ساخته بودند و محله شان چنان بسرعت گسترش یافته بود که باورکردنی نبود... بارها به آنجا رفتم و آن خیابان ها را گشتم، اما خانه آنها را پیدا نمی کردم. به زحمت شماره تلفن اش را از طریق این و آن یافتم، و بهش زنگ زدم:

با اشتیاق فراوان شماره اش را گرفتم. خواهر کوچکترش گوشی را برداشت، و بعد به او داد. حس کردم که او هنگام گرفتن گوشی وقتی که خواهرش گفت "سهیلا" است، مکثی کرد. اما مطمئن بودم که می خواهد بداند کدام "سهیلا" است. پس بهش گفتم که منم... و احوالپرسی کردیم. وگفتم که دلم برایش خیلی تنگ شده... و می خواهم او را ببینم ... و باهاش صحبت کنم.

از رضا البته چیزی نگفتم، چون تلفنی ضرورتی نداشت و به زودی می دیدمش. می خواستم ببینم اش و از نزدیک همه چیز را برایش تعریف کنم. منتظر بودم که قراری بگذاریم.

او به جای اینکه پاسخ دهد که می خواهد به خانه ما بیاید یا من به خانه آنها بروم، مکثی کرد و گفت که اول یک سوالی دارد:
"میشه بپرسم چرا حالا تلفن می زنی؟!"
منظورش را نفهمیدم، و گفتم "چی؟"
گفت "چرا پس از اینهمه مدت در این شرایط زنگ می زنی!؟"

دلم شکست! بدجورش شکست ...
من دقیقا به خاطر همین شرایط بهش زنگ می زدم، چون بهش نیاز داشتم! اما نکند فکر کرده که من هم اطلاعاتی شده ام و می خواهم از او اطلاعات بیرون بکشم!

اگر مرا در قطب شمال رها می کردند، کمتر از این سردم می شد!

خیلی بیشتر احساس تنهایی کردم. تنهایی برای دلم کم بود که حالا شکسته هم شده بود و تنها امکان یافتن همزبان را از دست داده بودم ... همه امیدم به مهین بود و این هم از مهین که حرف مرا می فهمید و حالا مرا ندیده به من مهر اطلاعاتی می زند. بسرعت صحبت کوتاه مان را هم در ذهنم مرور کردم و دیدم از اول هم با احتیاط بوده و با آرامش مخصوصی حرف می زده... و ولش کردم...

ارزشش را نداشت که بخواهم بهش ثابت کنم فقط دلم گرفته و می خواهم با یک نفر حرف بزنم.

سالها گذشت،
ر ضا از زندان آمد،
و با هم درباره بچه هایی که می شناختیم صحبت کردیم!
باری صحبت کشیده شد به کسانی که در زمان شاه زندان کشیده بودند و باز هم پس از انقلاب دستگیر و زندانی و اعدام شدند. و او گفت که "فکر کنم اعدامشون کردن!"
خواهر و برادر مهین را می گفت! من با وحشت از او پرسیدم "مطمئنی؟!" انگار که اگر او مطمئن می شد، با بیرحمی تمام حکم اعدام آنها را تایید کرده بود!
و رضا گفت "فکر کنم. برادرش شاید فرار کرده باشه، ولی خواهرش اعدام شد." و ادامه داد "مطمئنم که خواهرش اعدام شد!"

من یاد چهره معصومه افتادم که زیبا بود و هیچوقت ابروهایش را بر نمی داشت. من شانزده ساله بودم و او اولین زن سیاسی زندان کشیده بود که می دیدم. تعجب کرده بودم که زنی ازدواج کرده، ولی ابروهایش را اصلا بر نمی دارد! و یکبار دیگر هم که دیدمش خیلی تعجب کردم و او از حالت بهت زده من خنده اش گرفته بود... می خندید از اینکه من از دیدن قیافه بی حجاب او تعجب کرده بودم، و شادمانه می خندید، انگار به بچگی من. گرچه خودش فقط چند سال از ما بزرگتر بود. آخر او مجاهد بود، و آن روز که به دانشکده علوم رفتیم، مهین هم هنوز کم و بیش هوادار حنیف نژاد و بدیع زادگان و ... بود. همه شان حجاب را به شیوه مجاهدین بشدت رعایت می کردند. حتی من هم حجاب را به شیوه مجاهدین که مد شده بود رعایت می کردم... و آن روز که رفتیم دانشکده علوم، معصومه را دیدیم که از روی ایوان خم شده و ما را صدا می زند. ابروهایش را هنوز دست نزده بود، و با خنده ما را به دفتر بچه های پیکار برد...

از رضا پرسیدم و زمان دستگیری و اعدامش را ... فهمیدم که آن موقع که من بشدت احساس تنهایی می کردم و دنبال مهین می گشتم، تازه خواهرش معصومه را اعدام کرده بودند. و مهین آن زمان که بهش تلفن زده بودم، عزادار خواهرش بوده، و خیلی خیلی تنهاتر از من بوده! وشاید- شاید خیلی بیشتر از من نیاز داشته که با کسی صحبت کند! و شاید برادرش هم اعدام شده بوده، رضا مطمئن نیست که فرار کرده یا اعدام شده... مهین فقط می خواسته در آن شرایط که اعضای خانواده را به جرم نسبت خونی با همدیگر بازداشت می کردند، بی گدار به آب نزند و حالا می بینم که حق داشته با احتیاط رفتار کند و در خانه شان قواعد و مقررات سخت حکومت نظامی بشدت رعایت می شده ...

من باید شرایط را بهتر می فهمیدم و خودم را که باصطلاح نامزدم زندانی بود، مرکزدنیا نمی پنداشتم!

ای کاش حدس زده بودم که شاید دیگران هم دردی دارند ... و همان قدر که از مهین انتظار داشتم که به من اعتماد داشته باشد، خود من هم به او اعتماد می داشتم و این احتمال را می دادم که او بدون دلیل اینطور رفتار نمی کند. ای کاش آن روز بیشتر با مهین حرف زده بودم.

کاش سرمای جو سیاسی بر دوستی ها سایه نمی انداخت، کاش فشارهای سیاسی و بگیر و ببند ها را فقط روی بدن ها اعمال می کردند و نه روی احساس ها و قلب ها! کاش حریم های احساسات را با سیم خاردار نمی بستند ...

کاش دوستی مان ادامه پیدا می کرد!

Thursday, November 18, 2004

سودابه

با سودابه در دوره های کتابخوانی پس از دبیرستان آشنا شدم. دوران فراغتی که جلسات چهار پنج نفره کتاب خوانی و نقد حافظ و بحث آزاد داشتیم. در این جلسه ها واقعا وقتمان به نقد و بحث می گذشت و گرچه با شوخی و تفریح همراه بود، ولی خیلی کم وقت را هدر می دادیم و صحبت های جنبی کم بود. شاید به همن دلیل هم زیاد درباره خانواده و زندگی خصوصی همدیگر نمی دانستیم.

جلسه ها هر دفعه خانه یکی از ما بود، اما هیچوقت خانه سودابه نبود. یادم نیست سودابه چه دلیل و بهانه ای می آورد، شاید فقط داوطلب نمی شد. به هر دلیلی من همیشه تصور می کردم که مادرش پیر و بی حوصله و مریض است و حوصله مهمان های سودابه را ندارد.

یک روز که با سودابه پس از پایان یکی از جلسه ها در خیابان راه می رفتیم، صحبت به جایی کشید که من از رضا بهش گفتم، و اینکه دستگیر شده و زندانی است، و دیگران مرا از این بابت خیلی سرزنش می کنند که عاشق او هستم و از هر طرف به من فشار می آورند که دست از او بردارم ... سودابه اسم فامیل رضا را پرسید، و وقتی که بهش گفتم، ذوق زده شد و گفت که رضا را کاملا و خیلی خوب می شناسد، و گفت که غصه نخورم ... و حتی اگر صد سال هم به پای او صبر کنم، ارزش دارد... و اینکه به حرف دیگران گوش نکنم و به خودم باور داشته باشم ... و اصرار کرد که به خانه شان بروم تا مادرش هم مرا ببیند چون او هم رضا را خیلی خوب می شناسد و گفت که رضا بارها به خانه شان رفته و با خانواده آنها آشناست. البته توضیحی نداد که آشنایی آنها با رضا از کجاست، و آنقدر طبیعی از رضا حرف می زد که من حدس زدم چون فامیل نیستند، حتما همسایه بوده اند که تا این حد آشنایی خانوادگی دارند ...

وقتی به کوچه شان رسیدیم، حالت سودابه طوری بود انگار که راه رفتن در کوچه برایش جرم سنگینی محسوب می شد! کاملا آشکار بود که دارد نوعی شکنجه روانی را تحمل می کند، خیلی عجیب و غریب رفتار می کرد و می خواست به هر قیمتی شده راه رفتن با مرا مخفی کند یا طبیعی جلوه دهد! و توضیح می داد که تازه به این محله آمده اند و همسایه هایشان خیلی عوضی و فضول هستند و رفت وآمد همه را زیر نظر دارند. آن زمان خبرکشی همسایه ها از همدیگر و حتی لو دادن افراد خانواده تکلیف شرعی اعلان شده بود و جمع شدن چند جوان دور هم می توانست نشانه ای از وجود خانه تیمی یا فعالیت سیاسی باشد و باعث گزارش همسایه ها به سپاه و کمیته شود... ولی باز هم سودابه زیادی احتیاط و نگرانی به خرج می داد، و این برای من قابل درک نبود.

آن روز سودابه به من نگفت که برادر بزرگتری دارد که در دوران دبیرستان همکلاسی و دوست صمیمی رضا بوده و آشنایی خانوادگی آنها با رضا از طریق برادرش است. و نگفت که حالا برادرش فراری است و او می ترسد که خانه شان زیر نظر باشد. و نیز نگفت که چون برادر بزرگش فراری است، برادر کوچکترش را که فقط سیزده سال داشته، سال گذشته گرفته اند و زندانی کرده اند و حالا یک سال است که در زندان بسر می برد! اینها را سالها بعد رضا برایم گفت.

وقتی که وارد حیاط شان شدیم، مامان سودابه روی پله ها نشسته بود. چهره اش با موهای فرفری مشکی اش خیلی جوان تر از مامان من بود و شاید حداکثر چهل سال داشت، و باز بر خلاف تصور من، خوشرو و مهربان و آرام بود. سودابه مرا معرفی کرد و گفت "زن رضاست!" و او با تعجبی شادمانه مرا پذیرفت. به این ترتیب من با خانواده سودابه آشنا شدم، و وقتی که از سودابه پرسیدم "شما چند تا بچه این؟" سودابه گفت "دو تا، من و خواهر کوچیکه ام." و من باور کردم!

آن موقع سودابه دروغ می گفت ... از برادرهایش چیزی به من نگفت، به هیچکس نمی گفت. خانه شان را تازه عوض کرده بودند، زیاد با کسی رفت و آمد نداشتند و به هیچکس درباره پسرهای خانواده نمی گفتند.

رضا به من گفت که پس از سال 67 آنها دیگر واقعا فقط دو تا خواهر هستند. هر دو برادر سودابه در سال 67 اعدام شدند. من هیچکدام از برادرها را ندیده بودم، اما بعدها از طریق خاطراتی که رضا از دوران دبیرستان اش برایم تعریف کرد، با برادر بزرگتر کاملا آشنا شدم. رضا از خاطرات زندانش هم برایم تعریف کرد، هردو برادر با او در یک زندان بودند، و گفت که برادر کوچک در زندان درس هایش را خوانده و هر سال امتحان داده تا دیپلم گرفته، و درست پس از امتحانات تهایی سال آخر دبیرستان در تابستان 67 اعدام شده!

شنیدم که مادر سودابه ناگهان خیلی پیر و فرتوت شده، و خود سودابه را شنیدم که بالاخره پس از چند سال ازدواج کرده و حالا بچه دارد، و خیلی خوشحال شدم... آخر می دانستم فریبا که شرایطی مشابه سودابه داشت، هرگز ازدواج نکرد و بچه دار نشد! او هنوز به نوعی عزادار است. او هم مثل سودابه برادرش زندانی بود، و تازه نامزد کرده بود که در تابستان 67 برادرش را اعدام کردند. او نامزدی اش را به هم زد و دیگر هرگز ازدواج نکرد. هر چه خانواده اش اصرار کرده بودند، گفته بود "نمی تونم!"

Wednesday, November 17, 2004

محبوبه


دور فلکه شلوغ بود... مسیرم را مرتب داد می زدم... تا اینکه یک تاکسی نگه داشت.
سوار شدم ... و تکیه که دادم، متوجه اش شدم... و او هم مرا دید. من و محبوبه همزمان همدیگر را دیدیم، او هم عقب تاکسی نشسته بود... باورم نمی شد!
صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام را پس از چند سال می دیدم (البته فرزانه هم در راهنمایی بود، بعدا از فرزانه برایتان خواهم گفت، ما "سه تفنگدار" همیشه با هم بودیم)
اینکه بر حسب تصادف اینجا توی تاکسی می دیدمش شاید برایم چندان باورنکردنی نبود، ولی اینکه اشتیاق چندانی نشان نداد، و مثل دخترهای جوان که همدیگر را پیدا می کنند جیغ و داد نکرد، و اصلا از دیدن من ذوق نکرد! این برایم باورنکردنی بود!

من هم با شرم، جلوی رفتار بچگانه خودم را گرفتم و رفتار او را در خودم بازتاب دادم و خودم را خونسرد نشان دادم.... او دیگر آن محبوبه ای که آنقدر با من صمیمی بود، نبود... خیلی فرق کرده بود، یک جوری حتی آرایش و حالت زن های مسن 40 ساله را داشت.

ازش پرسیدم ... ازدواج کرده بود، محبوبه کوچولو ازدواج کرده بود! و باز هم یکریز پرسیدم:
"دوستش داری؟"
"نه ... "
باورم نمی شد به این صراحت می گوید که بدون عشق ازدواج کرده، کم مانده بود شاخ دربیاورم... محبوبه و ازدواج بدون عشق؟! این بیشتر باور نکردنی بود! بهش زل زده بودم، و او می دانست که باید توضیح دهد:
"بابام گفت که باهاش ازدواج کنم"
"از آشناهای باباته؟ ... فامیله؟"
"نه، همینطوری اومده بود خواستگاری"
"چرا قبول کردی؟! می خواستی بگی «نه!»"
"می دونم، به بابام گفتم. گفتم که نمی خوام ازدواج کنم ... خیلی اصرار کردم که نمی خوام، ولی نمی شد... "
قانع نشده بودم، و هنوز خیره با تعجب نگاهش می کردم. انگار می دانست که من می دانم او کسی نیست که بدون مبارزه کوتاه بیاید و حرف زور را بپذیرد، حتی از پدرش. و او ادامه داد:
"پدرم هم راست می گفت، همه رو گرفته بودن! کسی نمونده بود! اگه ازدواج نمی کردم، خدا می دونه چی پیش میومد! ... می دونی که اوضاع چه جوریه"
و نمی خواست توی تاکسی در حضور راننده و بقیه مسافرها زیاد حرف بزند، و من البته می دانستم که اوضاع چه جوریست.
"حالا راضی هستی؟"
"آره، پسر بدی نیست"
"چند وقت هست ازدواج کردی؟"
"همون موقع ها ازدواج کردم دیگه ... نزدیک دو سالی میشه"
پس محبوبه هم "مجاهد" شده بوده ...خیره نگاهش کردم... و او چندان توجهی به من نداشت، بیشتر انگار نگران رسیدن به مقصد بود... نمی دانم چه کار مهمی داشت. ولی وقت پرسیدن نبود، و نگاهش هم طوری نبود که بخواهد همه چیز را توضیح دهد. می دانست که من می فهمم، و توضیحاتش خیلی کوتاه و خلاصه بود، و از روی ادب به خاطر دوستی گذشته مان توضیحاتی را ارائه می داد.
ولی من ادامه دادم:
"موهات هم که بور کردی!"
"آره، حسین خوشش میاد."
و طفلک حس کرد که انگار باید توضیح دهد، آخر او که "مجاهد" بوده باید بور کردن موهایش را توجیه می کرد:"اون هم پسر جوونیه که بالاخره ازدواج کرده و می خواد زنش خوشگل باشه! از موی بور خوشش میاد، برای خاطر اون کردم..." و حالتی داشت انگار که آشپزخانه را تمیز کرده بود و اصلا ربطی به خودش نداشت. خجالت کشیدم که پرسیده بودم، با چه نگاه انسانی به آن "پسر جوون" نگاه می کرد ... فقط خودش را در زندگی نمی دید، هوای او را هم داشت. خوشم آمد که اینقدر رعایت می کند و از خودم بدم آمد که چرا باید برای موهای بورش ازش توضیح می خواستم.

از خواهرش هم پرسیدم، ولی الآن به خاطرم نیست که چه پاسخ داد. شاید هم گوش نمی کردم. همه حواسم رفته بود پی اینکه باید خوشحال می بودم که پدرش جان او را نجات داده... اما تکه ای از روحش در ازدواجی که مثل مشق برای فرار از دستگیری و زندان انجام داده بود، قربانی شده بود، و جانش نجات یافته بود.
راستی هم، چه جایی برای مخفی شدن بهتر از خانه شوهر؟!
شاهد بودم که دادسرا هم گاه حتی به خانواده ها اختیار می داد که بین زندان و ازدواج برای دختر دستگیر شده شان یک کدام را انتخاب کنند... اما او منتظر دادسرا نشده و با فشار پدرش ازدواج کرده بود، و به هر حال دیده بود که به سر دیگران چه آمده و خوشحال بود که از خطر جسته.

من هنوز قانع نشده بودم و دنبال محبوبه ای که می شناختم و با هم به همه چیز می خندیدیم، می گشتم و فکر می کنم هنوز بهت زده بودم که او از من پرسید:
"تو چی، ازدواج کرده ای؟"
"نه، نامزد دارم، زندونه ... تازه دستگیر شده، هنوز حکم نگرفته. از دادسرا میام."
"خوب می کنی، به پاش واستا!"
و ادامه داد:"ارزشش رو داره! کار خوبی می کنی"
انگار که آب دست فقیری داده باشم، «خوب» بودن کارم برای او کاملا روشن بود، و با اطمینان از اینکه من منتظر رضا خواهم ماند، کارم را تایید می کرد، پرسشی در آن نبود. نگاهش می کردم و نمی توانستم حدس بزنم آیا او هم کسی را دوست داشته که زندانی شده، اعدام شده، یا فراری و مفقودالاثر شده، و بعدش تن به این ازدواج داده ... از چهره اش این چیزها معلوم نبود، فقط معلوم بود که دوران این چیزها برای او گذشته! دور عشق را خط کشیده بود و می دانست که باید بدون آن زندگی کند و حرفی نداشت. پذیرفته بود.
شاید برای همین سنگین رفتار می کرد، هیجان زندگی را نداشت یا نشان نمی داد، حالت کسی را داشت که راه زندگی را در جاده مستقیمی به او نشان داده اند و او آن را می پیماید، و گاه اطراف جاده را برای کسی که او را در این مسیر امن راه می برد، تزئین می کند و موهایش را به خاطر او بور می کند، همانطور که آمده بوده خرید و می رود خانه و آشپزی می کند.

دگرگونی ناگهانی دنیای او را تصور می کردم که از بحبوبه فعالیت سیاسی و سپس قلع و قمع مجاهدین افتاده وسط جشن عروسی خودش!
و حالا هم آرام و سر به زیر مشغول زندگی روزمره است ... خاطرات زندگی اش حتما آنقدر نشیب و فراز داشته – و حدس می زنم بیشتر نشیب داشته و پر از دستگیری و اعدام دوستان مجاهدش بوده – که حجم خاطرات شیرین دوران راهنمایی مان را لِه کرده است، و من غمگین ام که او دیگر از دیدن من هیجان زده نمی شود، ما که هر لحظه با هم بودیم، و حتی بدون حرف همدیگر را درک می کردیم... و مشکل مشترک مان همیشه این بود که جلوی خنده مان را بگیریم تا از کلاس بیرون مان نیاندازند! ...
چقدر محبوبه دور شده بود... چطوری یک دفعه رفتارش بیست سال بزرگتر شده بود؟! و چطور دیگر من در زندگی او جایی نداشتم ... همه اینها در لحظه ای بسیار کوتاه بود زیرا که من تمام مدت یکریز از او می پرسیدم و وقت را تلف نمی کردم، فقط لحظه ای از بهت من بود که به سکوت گذشت و بعد صدای او بود که به راننده گفت "آقا! همینجا، همینجا!" و دوباره به من گفت "به پاش واستا! کار خوبی می کنی."و خداحافظی کرد و رفت ... نه او از من شماره تلفن خواست، و نه من از او پرسیدم که "حالا کجا زندگی می کنی؟" آخر چه فرقی می کرد!؟


حالا می فهمم که محبوبه یک شبه همه 21 سالگی اش را همانجا - در سن 21 سالگی - زیر زمین دفن کرده بود...و به "خانه بخت" رفته بود!

Friday, November 12, 2004

حسن زاده

حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم حسن زاده پسر آرام و محجوبی بود و خیلی کم حرف بود. فقط با دوست نزدیکش که فکر می کنم بیشتر از یکی نداشت، گاهی می گفت صدای حرفهایش را نمی شنیدیم، و می خندید ولی صدای خنده های شادمانه ای را که به زور می خواست بیصدا نگهشان دارد، می شنیدیم. تلاش او برای ساکت نگه داشتن خنده هایش به نظر من و سوسن اینطور مي آمد که انگار ساکت و مرموز نقشه می کشید و با خوشحالی به نقشه های موذیانه اش می خندید...

دوران دبیرستان بود و او مثل خیلی پسرهای دیگر کلاس تازه ریش و سبیل اش داشت سبز می شد... و در ضمن کمی هم تپل بود، و شاید به همین دلیل آنقدر آرام و موقر راه می رفت. هیچوقت یادم نمی آید او را در حال دویدن دیده باشم.

حالا که خودم بچه هایی دارم که دارند به سن بلوغ می رسند، حساسیت های بچگانه شان را – مادرانه - می بینم و خودم را برای بلوغ آنها آماده می سازم، رفتار آرام و خجالتی پسر تپلی را که دوران بلوغش آغاز شده و در مقابل دختران دبیرستان مختلط دارد ریش و سبیل در می آورد، به خوبی می توانم بفهمم. اما آن موقع سکوت اش را و خنده هایش را که شادمانه و از ته دل بود، ولی سعی می کرد سروصدا نکند، با بازیگوشی خاص سن مان طور دیگری تعبیر می کردیم... بویژه که او همیشه یک بارانی تیره رنگ روی لباس اش می پوشید و یک کلاه کپی مخصوصی همیشه سرش می گذاشت... من و سوسن اسمش را گذاشته بودیم "قاچاقچیه"! البته ما نسبت به او غرض خاصی نداشتیم، او هم یکی بود مثل بقیه! ما پسر ها را به اسم فامیل صدا می زدیم، و تقریبا برای همه پسرها اسم گذاشته بودیم و بین خودمان از آنها به این اسم ها نام می بردیم: "سوسکه"، "قیچی"، "کوئیک دراو مک گرا"، "جوجه تیغی"، "شلغم آب پز" و ... حسن زاده استثنا نبود! بلکه مثل بقیه اسم مستعارش رو بدون آنکه خودش آگاه باشد، از ما دریافت کرده بود.

"قاچاقچیه" معمولا با یکی دیگر از پسرهای کلاس راه می رفت که برعکس خودش، خیلی لاغر بود و از دور که می دیدی شان با هم راه می روند، عدد ده انگلیسی 10 را می ساختند: "قاچاقاچیه" تپل مثل صفر انگلیسی بود و دوستش باریک مثل عدد 1.

هنوز زمان شاه بود. یک روز در روزنامه ها نوشتند که یکی از مسئولان رسمی و رده بالای شهر جلوی در خانه اش توسط «خرابکارها» به قتل رسیده! همه شهر می دانستند که کار چریک های فدایی بوده و درباره آن صحبت می کردند.

حس غریبی بود، حس نوینی که سکوت روزمره را با طراوت تندرهای بهاری که باران می زند، شکسته بود! جرقه ای بود در حس غرور ... اقدامی بود که با شهامت بسیار انجام گرفته بود. صبح زود که می خواسته از خانه اش بیرون برود، ترورش می کنند!

هیجان خاصی داشت، حرکت انقلابی... چریک های فدایی ... ترور خلقی... هنوز ترس از ساواک اجازه نمی داد که همه علنا در اینباره با خوشحالی صحبت کنند، اما خبر به گونه ای زنگ "دگرگویی" را می زد و هیجان خوشحال کننده ای داشت!

برای ما بچه دبیرستانی ها که تازه اسم احمدزاده و جزنی و پویان را یاد گرفته بودیم، حتی صحبت در اینباره هم با غرور خاصی همراه بود! افتخار می کردیم، شاید از اینکه کسی را که تابحال با افتخار و غرور به دیگران تحکم می کرده، مجسم می کردیم که به خون غلتیده.. و خانواده اش بدبخت شده اند و به عزایش نشسته اند. خانواده او برای همه کسانی که خبر ترور را می شنیدند در آن لحظه واقعا موجودیت انسانی خودشان را نداشتند، بلکه فقط خانواده ی "او" محسوب می شدند. و همه خوشحال بودیم که عملیات ترور موفقیت آمیز بوده، او به قتل رسیده، و کسی هم گیر نیفتاده!

همه با هیجانی که غافلگیرشان کرده بود، تکرار می کردند که سرصبح جلوی در خانه اش! و این که جلوی در خانه اش کشته شده بود، خیلی جالب بود که چنان حمله غافلگیرانه و با نقشه وحساب شده و تمیز بوده که درست هنگامی که در را باز کرده، و پیش از آنکه فرصت کند که از خانه خارج شود، کشته شده. یادم نمی آید که پیاده بوده یا سوار ماشین، فقط یادم هست که خیلی ها می گفتن "گل کاشتند!"

حالا که باز به آن گذشته ها نگاه می کنم، و آینده ای را که در انتظار آن گذشته بود مرور می کنم، دلم می گیرد و چه بسا از خودم می پرسم آیا این از ماست که بر ماست!؟

آن زنگ خشن "دگرگونی" که با اعدام و خون همراه بود، پس از انقلاب بسیار در فضا پیچید... و باز پس از آن هم بارها و بارها در فضا پیچید ... چه هیجان انگیز بود ترور و مرگ برای ما!
به قول ژاله "کاش آینه ای بود درون بین که در آن، خود را می دیدیم!"
راستی، مگر ما از چه جوهری بودیم؟
و چقدر این هیجان بعدها در جامعه ما تکرار و تکرار و تکرار شد... ترور انقلابی، اعدام انقلابی، اعدام خلقی، اعدام ضد انقلابی، دادگاه خلق، دادگاه انقلاب... و خون بود و اعدام!
و ما بدبخت های ساده دل فکر می کردیم از پس آن رنگین کمان زیبای زندگی است و بهاران خواهد شکفت! و هنوز فرهنگ "خون" را می ستودیم...

داشتم می گفتم ... و روزهای بعد "قاچاقچیه" به مدرسه نیامد، ولی من متوجه نشدم. ما دخترها ردیف جلو می نشستیم و پسرها پشت سر ما می نشستند. تعداد ما دخترها کم بود و فقط دو ردیف بودیم، ولی تعداد پسرها خیلی بیشتر بود و به همین سادگی غیبت پسری را متوجه نمی شدیم. تا اینکه پس از یکی دو هفته سروکله اش پیدا شد و من تازه فهمیدم که چند روزی ندیده بودم اش و غایب بوده.

آن روز زنگ تفریح با سوسن در حیاط بزرگ مدرسه راه می رفتیم که از دور حسن زاده را دیدم. از سوسن پرسیدم "معلوم نیست کجا بوده" و با خنده گفتم "نکنه واقعا قاچاقچیه و رفته حمل و نقل کنه!"
سوسن با ابروهایی که بالا رفته بود به من نگاه کرد. حالتی داشت که انگار همه دنیا می دانستند و از هم پنهان می کردند و فقط من ساده لوح نمی دانستم و نادانی ام را پنهان نمی کردم. پرسید "مگه نمی دونی!؟"
من البته نمی دانستم، "نه!"
"پدرش رو کشتن!"
"طفلک!؟... پدرش؟؟؟! کی؟ چطوری...؟"
"یادته؟ در خونه اش! ترورش کردن. آقای حسن زاده! همه می دونن، تو چطور نمی دونی!؟"
"اِئِه! اِئِه!! پدر همین حسن زاده بود؟؟! اصلا فکرشو نکرده بودم! چه ساده ام من ... هیچ فکرشو نمی کردم پدر حسن زاده خودمون باشه!"
"آره، حسن زاده و خواهر کوچیکه اش این مدت پیش مامانش مونده بودن..."

و من تازه حسن زاده را پسری دیدم که خواهر کوچکی هم دارد...

حالا که به گذشته نگاه می کنم، فکر می کنم که معلم های مدرسه هم همه می دانستند و اسم او را در حضور و غیاب نمی خواندند و من به همین دلیل متوجه غیبت او نشدم.

حسن زاده از آن پس ساکت تر از همیشه بود... دیگر حالت ایستادن "قاچاقچیه" را نداشت... و با کسی راه نمی رفت. حتی با آن دوست لاغرش هم به ندرت همراه می شد.

از آن پس با آنکه چشم هایش ضعیف نبود و عینک نمی زد، همیشه به طرز عجیبی پلک می زد و دائم چشم هایش را با فشار آشکاری و در عین حال به سرعت به هم می فشرد. دیگر کلاه کپی اش را هم کمتر بر سر می گذاشت... ما هم بین خودمان سربسر او نمی گذاشتیم، او کاراکتر "قاچاقچیه" را به کلی از دست داده بود... فقط مرتب با فشار زیادی روی چشم هایش مرتب پلک می زد.

Wednesday, November 10, 2004

تصویر شهره کامل نبود

فکر می کردم تصویرهایی را که به شما داده ام، داده ام! و از انگشتان من لغزیده اند به جایی که اندیشه ها گاه باحضور و گاه بدون حضور ذهن به آنجا می روند و برای خود می گردند ... و گاه به هم تلاقی می کنند و بر هم غلبه می کنند ... و گاه اندیشه نویی زاده می شود ... اندیشه ها گرد ما می چرخند، همانطور که شما به پارک می روید و می گردید ... تصویر شهره را هم رها کرده بودم و دنبال تصویر دیگری می گشتم که به شما منتقل کنم، شاید تصویر "امان" یا "محبوبه" یا "مهین" ... و داشتم تصویر ها را از حافظه دختر بیرون می کشیدم تا اینکه رویا برایم نوشت... رویا، همکلاس دبیرستان ام که پس از سالها باز با همدیگر آشنا شده ایم ... نگاهی به تصویرهای منجمد 21 سالگی انداخت و گفت که آنها را می شناسد... و می داند که جای آنها در صندوقچه مقدسی از سنت وفاداری به گذشته است که پر از مظلومیت شکننده ای است که با انفجارهای ساکتی پشت پرده قلب می شکند...
شاید پس از دیدار تصویر شهره به اجبار بدانجا رفته... و بازگشته و با من حرف می زند.

رویا گفت که تصویر شهره کامل نیست... به آن افزود...
و من دارم گریه می کنم...

رویا گفت که یکی از دوستانش از فامیل های شهره بوده و جسد شهره را دیده! و من شاید برای اولین بار با اشکهایم و به شیوه جسم ام برای شهره گریه می کنم... شاید اینبار شهره از تصویر نخودی بیرون آمد و تبدیل به جسد مرده ای شد و با خاطرات من بیگانه شد.

وقتی که می شنوی کسی مرده، و مرگ او درزمان گذشته اتفاق افتاده، و تو فقط اثرات جانبی مرگ او را در زمان پس از زندگی او می بینی، و تاثیر مرگ او را بر زندگی اطرافیانش، ونه خود مرگ را! و حس نمی کنی آن لحظه ها را... گذشته، گذشته!
اما وقتی که جزئیات آن لحظه برایت توسط کسی که آن را دیده توصیف می شود، انگار که یا تو به عقب می روی و مرگ او را می بینی، و یا تصویر مرگ به زمان حال می آید و در مقابلت می نشیند و تو درد مرگ را باز می بینی ...به روشنی و با ذره های حس هایت می بینی ... هنوز هم برای کربلا گریه می کنیم چرا که کربلا را در گذشته جا نمی گذاریم و با خودمان هرسال در زمان حال می آوریمش.

کسی از جزئیات مرگ شهره برایم نگفت! اما همین که دوست رویا جسد او را بدون شورو نشاط نخودی دیده بود، برایم کافی بود! کافی بود که من درد دیدن جسد مرده او را باور کنم ...

دلم می خواهد چند سال دیگر، وقتی که دختر 21 ساله با خشنودی از زندگی من بیرون رفت یا دست کم از من فاصله گرفت و من توانستم در آینه خودم را به تنهایی ببینم، دوست دارم از دوست رویا درباره شهره بپرسم.

رویا باز هم گفت ...
من باز هم گریه کردم.

خانمی را که در صف دیده بودم، خواهر شهره که برای ملاقات پسرش آمده بود ... آن پسر زندانی او را هم که شهره شلوارهایش را می پوشید، بعدا اعدام کردند.
برادر آن خانم، یعنی برادر شهره را هم دستگیر کرده بودند و او هم بعداً اعدام شده بود.

به گفته رویا - این دو نفر هیچکدام سیاسی نبوده اند و هردوی آنها فقط در رابطه با شهره دستگیر شده بودند و هردوی آنها در زندان "مجاهد" شده بودند! و هر دو هم بعداً اعدام شده بودند! چقدر دردآور و بیرحمانه و حقیرانه است که کسی پروسه سیاسی شدن و اعدام را یکجا در زندان تجربه کند! این فاصله شروع فعالیت سیاسی تا پایان آن در ذهن من شکل نمی گیرد و یک چیزی از ابعاد زندگی در آن کم است ...

شاید چون واقعا یک چیزی کم بوده، حالا در ذهن من بازتاب آن کمبود هاست که شکل می گیرد و برای من مهیب همچون پرسش هایی که پاسخ آنها را خدا نیافریده بزرگ می شوند و قابی سنگین برای تصویرها می سازند که جابجا کردن شان مشکل می شود!

می توانم کانون گرم خانوادگی آنها را مجسم کنم وقتی که شهره با آن پسرها شوخی می کرد و شلوارهایشان را کش می رفت و در دبیرستان می پوشید...
اما نمی توانم درد اعدام سه نفر را در یک خانواده مجسم کنم.
فضای خالی آن خانه باید برای آن زن خیلی خیلی سرد باشد... پسرش... برادرش ... خواهرش... درد اعدام سردتر از کوه های یخ، زندگی او را احاطه کرده.

... دوراست ولی قساوت آن زن را دیگر در سکوتش هم می شنوم.

Thursday, November 04, 2004

آناهیتا

من و منصوره نزدیک فلکه تقی آباد مقابل ویترین یک کفش فروشی ایستاده بودیم و نگاه می کردیم. فروشگاه تازه باز کرده بود و کفش های شیکی پشت ویترین و داخل مغازه داشت... من و منصوره هم روزهایمان پر از بیکاری بود و با حوصله به کفش ها نگاه می کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم یکی دو جفت از کفش ها را امتحان کنیم.

از پله های فروشگاه که دو سه تایی بیشتر نبود، داشتیم بالا می رفتیم که در یک آن متوجه آناهیتا شدم که به همراه خانم شیک پوشی از کنار ما رد شدند و بیرون رفتند. آناهیتا سرش پایین بود و پله ها را می پایید و نگاه نمی کرد. اما سه تا پله اینقدرها هم نگاه کردن و پاییدن نداشت...بالای پله ها برگشتم و به منصوره گفتم "دیدی؟... آناهیتا بود!" و اضافه کردم "بیا بریم باهاش سلام علیک کنیم..."
منصوره گفت "ولش کن! بیا بریم..."
"... یه لحظه سلام کنیم! تو فکر می کنی ما رو دید و به روش نیاورد؟ یا واقعا ندید؟!... اگه خودش رو برای ما گرفته باشه، باید بریم اذیتش کنیم!" و خندیدم.
منصوره گفت "ولش کن بابا! حالا یا دیده یا ندیده... بیا بریم کفش ها رو ببینیم..."

ولی من کوتاه نمی آمدم. با اینکه با آناهیتا فقط سال آخر دبیرستان همکلاس بودم و فرصتی برای صمیمی شدن نبود، او را صمیمانه دوست داشتم و باهم رک و بی رودرواسی بودیم و به شوخی همدیگر را دست می انداختیم و اذیت می کردیم و همیشه برای هم جوابی داشتیم که با هم بخندیم. بویژه وقتی که او از خاطرات سفرهای اروپایش می گفت که تابستان های پیش از انقلاب به همراه پسرخاله اش و دختر آقای ب. سوار مترو می شدند و شهرهای اروپا را می گشتند، اذیت اش می کردم... و حالا که می دانستم که پس از دیپلم هم برای ادامه تحصیل به اروپا رفته، بهانه خوبی برای شوخی با او داشتم...... قد بلند و چهره زیبای او مثل همیشه جذاب بود. ابروهای کمانی و پرپشتی که فقط وسط آنها را بر می داشت، با چشم های مشکی درشتی که همیشه ریمل می زد، و لب های پر و همیشه یا خیلی جدی، یا خیلی خندان! و حالا خیلی جدی بود!

به منصوره گفتم "نه، خیلی مهمه! اگه دیده باشه، الآن میرم بهش می گم که دیگه ما رو نمی بینه، ها؟! این هم از خواص سفر به اروپا!!!!"
و باز منصوره با همان خونسردی همیشگی مرا دعوت به آرامش کرد که "ولش کن!"
با اصرار آرام او از تعقیب آناهیتا دور فلکه تقی آباد منصرف شدم و باهم روی صندلی های کفش فروشی نشستیم.
من هنوز احساس می کردم که آناهیتا به ما محل نداده و گفتم "چرا؟... چرا اینقدر قیافه گرفته بود؟!"
و منصوره توضیح داد "قیافه نگرفته بود، افسرده است!"تعجب کردم! و فکرم از من پرسید "آدمی که برای ادامه تحصیل رفته اروپا، چطور می تونه افسرده باشه؟!"
و ادامه قطار فکرم از زبانم جاری شد که "نمی ذارن برگرده؟ خوب چرا اومد؟ میخواست همونجا بمونه؟... حالا مشکلش چیه؟!"
"نه، خودش نمی خواست اروپا بمونه، خودش خواست که برگرده. مامانش اصرار می کنه که بره، ولی او نتونست طاقت بیاره ... میگن که همه اش گریه می کرده و می گفته که دلش برای مامانش تنگ شده."
بیشتر تعجب کردم "از کی تاحالا آناهیتا اینقدر بچه ننه شده که بدون مامانش طاقت نمیاره؟ اون که همیشه یه پاش آلمان و اتریش بود..."
منصوره پاسخ داد: "از وقتی که پدرش رو کشتن..."
نگاهم روی منصوره خیره ماند!
او توضیح داد "پدرش رو اعدام کردن!"
شاخ درآوردم! با حیرت به او خیره شدم و گفتم "پدرش که سیاسی نبود، ارتشی بود! مطمئنی کشتنش؟ آخه او که خودش رو بازنشست کرده بود، یا باز خرید... یادمه بیکار بود... خونه بود."
"آره، گویا یک اسلحه که شاه شخصا بهش هدیه داده، خونه نگه داشته بوده... به جرم همین اسلحه می گیرنش و بعد اعدامش می کنند."
ساکت بودم.
منصوره ادامه داد "اون خانم هم مامانش بود... همه اش با مامانشه!"

خوب شد که به حرف منصوره کردم و ولش کردم. چه بد می شد اگر اذیتش می کردم!

آناهیتا ضربه اعدام خورده بود که اینطور مات از کنار ما می گریخت زیرا که نمی خواست با ما روبرو شود... که چهره گشاده اش تبدیل به چهره ای نیمه پنهان و تاریک شده بود. فقط آرایش اش مثل گذشته بود و خودش از درون بشدت از هم گسیخته شده بود... طفلک آناهیتا! او فرزند بزرگ خانواده بود و چه اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت، در دوازده سیزده سالگی با دو تا بچه همسن خودش اروپا را می گشت ... و حالا حس عدم امنیت چنان در او رشد کرده بود که دیگر دمی نمی توانست در شهر خودش هم بدون مادرش باشد... در دلش سرمای محیط دایره تنهایی او را دیدم که همه جا گسترده است، تا دورترین کشورهای اروپایی... و او گریه می کرد و می خواست گرمای آشنایی و امنیت را در کنار مادرش بیابد.

اعدام پدرش نه تنها او را بشدت افسرده کرده بود، بلکه او را از همه دوستانش جدا کرده بود! ما دیگر در کنار او نبودیم، ما در کنار جامعه ی بیرحمی ایستاده بودیم که بی تفاوت نسبت به مرگ پدر او سکوت کرده بود! و وقتی که پدر او اعدام می شد، کک اش هم نگزیده بود! من حتی متوجه اعدام پدرش هم نشده بودم ... آن روزها اعدام انسان ها به بهانه های مختلف خیلی عادی بود! درد اعدام نه فقط درد بود، که نوعی شرم بود، و باید پنهان می شد زیرا که عمیق ترین درد بود، و متاسفانه دردی بود که هیچ همدردی نمی یافت! هیچ کس را غم اعدام شدگان و خانواده های آنان نبود... درد اعدام را فقط آنهایی حس می کردند که خودشان اعدامی داشتند، باوری خواب آلود و سنگین برروی چشم های شهر می خزید که انگار اعدام شدگان آشغال هایی هستند که با اعدام آنها شهر پاک می شد و جامعه «پاکسازی» می شد ... درد اعدام پدرش به کنار، توهین اعدام پدرش انگار که از جانب همه ما به او وارد شده بود و همه ما در مقابل آن خاموش مانده بودیم، و به همین دلیل هم از ما می گریخت، و هیچ انگیزه ای برای روبرو شدن با ما نداشت!

حق هم داشت، این گونه اعدام ها آنقدر بی اهمیت بود که کسی در شهر متوجه آن هم نمی شد! همه ما عادی از کنار آن رد می شدیم و اهمیت نمی دادیم... هیچ کس اهمیت نمی داد مگر دختر کسی که اعدام می شد...

امروز که این تصویر ها را از زیر گرد و خاک بیرون می کشم، با دیده ای بازتر به آنها نگاه می کنم و اندک اندک گرد و خاک های فرهنگ خشونت آلودمان را با زحمت بسیار از روی آنها می زدایم، آن هم فقط تا حدودی که می توانم ... آن موقع آناهیتا را بزرگ حساب می کردم و باز هم شاید این رفتارش، چشم پوشی از زندگی و تحصیل در اروپا، شدت افسردگی اش... به اندازه کافی برایم قابل درک نبود. ولی حالا هست: حالا من آناهیتای 19 ساله آن زمان را با دقت و وسواس انسانی بیشتری می توانم ببینم، نه با ساده نگری یک دختر 19 ساله دیگر.

کنجکاوم که امروز آناهیتا تصویر ما را و سکوت دخترهای 19 ساله اطرافش را چگونه می بیند...

Tuesday, November 02, 2004

مرجان

-----------------------
توضیح: این نوشته را دادم رضا بخواند... و دیدم که در کنار پاراگرافی که درباره درخت بزرگ وسط حیاط دادسرا نوشته ام، رضا چنین نوشته:

«بعداً اعدامی ها را از همان درخت آویزان می کردند.»

-----------------------

نمای دادسرا خیلی زشت بود، پر از تنش و دلهره بود! وقار آرام و زیبای خیابان کوهسنگی را از بین برده بود. من دیگر درخت های زیبای سپیدار را در دوطرف خیابان نمی دیدم ... ورودی سیاه دادسرا همه خیابان کوهسنگی را گرفته بود!

جلوی در دادسرا همیشه تعدادی از خانواده ها پراکنده بودند، آنها که می خواستند بروند تو، یا آمده بودند بیرون، یا منتظر دیگران بودند که با هم بروند... گاه پشت دردادسرا میعادگاه خانواده ها می شد و همه همدیگر را آنجا می دیدیم، نگرانی ها و دلهره ها و امیدهایمان را برای هم بازگو می کردیم و از محاکمه ها در شهرهای دیگر خبرها گوش به گوش به ما می رسید ... و ما با دلهره هر خبر را صدبار زیر ورو می کردیم که دریابیم آیا در شهرهای دیگر حکم اعدام بوده!؟... و اگر بوده، در تهران و قم به تصویب رسیده، یا برگشت خورده... شامل چه رده هایی بوده... و رده ها و گروه ها را می سنجیدیم...

گاه برای خبرگرفتن از اینکه آیا رضا حکم گرفته یا نه به آنجا می رفتم و گاه برای ملاقاتی حضوری اگر که برای بازپرسی به آنجا آمده بود. ورود به محوطه دادسرا خودش تجربه ای بود: بازرسی بدنی توسط خواهران سراپا سیاه پوش با مقنعه و چادر مشکی که پشت سرشان با کش بسته شده بود – بگذریم که خودم هم روسری و چادر مشکی کشدار داشتم! - و رفتاری خشن و بی تربیت و بدون ذره ای ملاحظه برای دلهای دردمندی که نه فقط بند دلشان، که پاره های زندگی شان به حکم این دادسرا بسته بود. یادم مي آید که یکی از زنها بچه کوچکی داشت که در آن محوطه کوچک و تاریک بهانه می گرفت و کلافه اش می کرد و او گاه مجبور می شد بازرسی را سرسری انجام دهد.

صبح نسبتا زود بود و هنوز مقابل دادسرا خلوت بود. از تاکسی که پیاده شدم، خیابان خلوت و آرام کوهسنگی را با همه لطف وآرامش قدیمی اش باز شناختم. خیابانی که بــــــــــــــارهــــــــا پیاده در مسیر دبیرستان طی کرده بودم... وقتی که دانش آموز دبیرستان عَلَم بودم. و اینجا هم خوابگاه دانش آموزان شهرستانی دبیرستان بود... چقدر آن روزها دور بود، و چقدربه دلم نزدیک! دلم می خواست آن روزها را بغل کنم! روزهایی که دادسرای انقلاب وجود نداشت .... خنده ما بود و گاه پس از امتحان ها، تفرح اذیت کردن مردم را داشتیم و خنده و خنده ...

به سیما گفتم "زنگ بزنیم، فرار کنیم!" و او گفت که می ترسد و من اصرار کردم که "ترس نداره! و توضیح دادم که "پشت این در، می بینی که حیاط هاشون بزرگه و تا از ساختمون بیان درو باز کنن، طول می کشه! تازه، بیشترشون اف اف دارن، اصلا جواب نده! زنگ بزن و راهت رو بکش، برو!" و گفتم "تا بیان درو باز کنن، ما رفته ایم! کی می خواد بفهمه که ما بودیم که زنگ زدیم؟!" و او رفت جلوی در یکی از خانه های قشنگ خیابان کوهسنگی و زنگ زد... و بلافاصله در باز شد و مردی بداخلاق و درشت هیکل با زیرپوش رکابی و پیژامه در را باز کرد و پرسید "با کی کاردارین!؟" و سیما خشکش زده بود... من کنار جوی خیابان ایستاده بودم و با خنده هایم دست و پنجه نرم می کردم.

نیما هم شاید همین دادسرای انقلاب را دیده بود که نوشته بود:
«من به بازار کالا فروشان
داده ام هرچه را در برابر
شادی روز گمگشته ای را!»

غرق روزهای گمگشته از بازرسی بدنی عبور کردم... حیاط دادسرا خلوت بود و آن درخت بزرگ را دوباره دیدم، مثل اولین باری که به این حیاط آمدم آن را بزرگ و قشنگ و با شکوه یافتم... سال اول دبیرستان بودم و با آذر که دانشجوی شهرستانی بود به اینجا آمدیم که او از اتاقش کتابی را بردارد. او رفت بالا و من در حیاط ماندم و به درخت خیره شدم... آرام و سنگین در حیاط خوابگاه قدم می زدم و شادی روزهای گمگشته را می شمردم... اما وحشت دادسرا چنان سنگین بود که حتی رد پای شادی را هم از ذهن من می زدود... سرم را بالا کردم و دیدم که مرجان آنجا نشسته است! روی نیمکتی پشت به ساختمان و رو به درخت آنجا نشسته بود و داشت مرا تماشا می کرد. چقدر خوشحال شدم! و با عجله به سراغ او رفتم. مرجان هم دانش آموز دبیرستان علم بود و دو سال بالاتر از من بود. دختر خیلی ماهی بود، خیلی مهربان و صمیمی بود و هر سوالی که راجع به کنکورو انتخاب رشته و خلاصه ورود به دانشگاه ازش می پرسیدیم، با حوصله و مهربانی مادرانه ای توضیح می داد. هیچ تکبری در رفتارش نبود و من خیلی بهش احترام می گذاشتم... و حالا چه حسن تصادفی! یکی از بچه های عَلَم... اینجا...نمی خواستم فرصت را از دست بدهم. سلام و احوالپرسی کردیم و کنارش نشستم و بلافاصله شروع کردم برایش توضیح دادن و از او پرسیدن... او همیشه برای بچه های دوسال پایین تر جواب داشت.
"من نامزده کره ام... همسرم اینجاست ... بازجویی اش تمام شده و از سپاه رفته زندان بالا...منتظریم که حکم بگیره.."
مرجان به عکس من هیچ عجله ای برای حرف زدن نداشت و آرام و بدون عجله به حرفهایم گوش می داد و چیزی نمی گفت تا من توضیحاتم به پایان رسید و هنوز نوبت او نشده بود که بگوید برای کدام عزیزش به آنجا آمده ولی بدون خودخواهی شروع کرد به دلداری من: "نگران نباش، اینجا اذیتش نمی کنن"
و من با سادگی شاگرد دوم نظری پرسیدم "پس شلاق چی؟ این همه که میگن شلاق هست، شکنجه هست..."
مرجان:"نه، اصلا شکنجه ای در کار نیست، اصلا باور نکن! اونجا هیچ کس رو اذیت نمی کنند."

من مثل برق گرفته ها نگاهش می کردم! حرف های تازه ای می زد... امیدوار شدم که با اینها برخورد دیگری داشته باشند و مثل مجاهدین اذیت شان نکنند. و مرجان ادامه داد "برای خودش هم خوبه که دستگیر شده، اینجا خیلی چیزی یاد می گیره!"
و من فکر کردم که شاید مثلا اگر در حال فرار سر مرز دستگیر می شد برایش خیلی گرانتر تمام می شد و بهتر که پیش از فرار دستگیر شد... یا ...برای خودم احتمالات بدتر شدن را می بافتم.

مرجان با آرامش به من نوید می داد ... و من که دلم می خواست حرف های او را باور کنم با اشتیاق دنبال سندهای محکم تری برای باور خودم می گشتم:" تو از کجا می دونی؟ تو کی رو اونجا داری؟ کی دستگیر شده؟"
و او گفت "من کسی رو اینجا ندارم!"
با تعجب از حضور او در دادسرا وهمه اطلاعاتی که با باور عمیق به من منتقل کرده بود، پرسیدم "پس این چیزها رو از کجا می دونی؟"
گفت "من خودم اونجا بودم..."
گفتم "پس تازه آزاد شدی، الآن منتظری بیان دنبالت؟"
گفت "نه، خودم آمده ام اینجا، مدتیه که آزاد شده ام."

باورم نمی شد کسی از دادسرا جان سالم بدر ببرد و بعد باز با پای خودش به آنجا برگردد. پرسیدم "چرا؟!"
گفت "همینطوری، گاهی میام اینجا و میگم که من اینجا هستم، همین! و بهشون می گم که هستم. من حکم ام رو کشیده ام."
کم کم داشت دوزاری ام می افتاد... مرجان دستگیر شده بود، و آزاد شده بود... حالا هم آمده بود باز خودش را معرفی کند و اطمینان دهد که فعالیت سیاسی نمی کند، و اینقدر با آرامش به من توضیح می داد...و آن لحظه بود که فهمیدم آنچه در چهره اش می دیدم، آرامش نبود، در واقع چهره اش آرام نبود، بلکه کاملا مصنوعی بود! همه آرامش و توضیحات او ساختگی بود!
مرجان چقدر از من دور شده بود، مثل همان شادی روزهای گمگشته... او به من اطمینان نداشت و می ترسید که اگر کلمه ای از دهانش بپرد که به نوعی تعبیر سیاسی شود، من آن را در جایی بازگو خواهم کرد و او باز گرفتار خواهد شد! دلم برایش سوخت... بیچاره چی کشیده بود که به اینجا رسیده بود! و در عین حال ازش لجم می گرفت که به من می گفت "نه، دروغه! اونجا اصلا شکنجه نیست... تازه برایش خوب هم هست که دستگیر شده! آدم در زندان رشد می کنه..." دیگر سوالی نداشتم واز او توضیحی نمی خواستم. داشتم نگاهش می کردم و او با همان لحن یکنواخت از مزیت های دستگیری و زندان داشت می گفت... تا اینکه متوجه سکوت و عدم اشتیاق من شد. اما باز هم ماسک مسخره را از چهره اش برنداشت. چه می توانستم به او بگویم؟! من حال او را می دانستم و دلم برایش می سوخت، و او حال مرا می دانست و شاید دلش برای من هم می سوخت، اما البته باز هم دلش بیشتر برای خودش می سوخت! و من بهش حق می دادم ... او هنوز به رویش نمی آورد که من فهمیده ام... با همان آرامش یک بار دیگر به من دلداری داد و بعد گفت که دیگر باید برود و بعد به درون ساختمان دادسرا رفت... خوابگاهی که دادسرا شده بود.

حالا که به آن روزها نگاه می کنم، یادم می آید که دیگر هرگز آن درخت را در حیاط دادسرا ندیدم... گرچه بارها و بارها از مقابل آن عبور کردم...

از دادسرا باز هم برایتان خواهم گفت...