Thursday, October 28, 2004

نگفته بودم

رضا می پرسد: ثوری که بود؟...
و زهرا می گوید: از ثوری به من نگفته بودی...

چگونه می توانستم قبل از 21 سالگی ام از حافظه یخ زده و بیجان آن دختر بگویم؟ من حتی اگر می خواستم از ثوری نامی ببرم، چگونه ممکن بود که از او بدون صحبت از تصویری که روی طاقچه دل دختر 19 ساله بود با کسی حرف بزنم؟

تصویرها در آنجا هستند، تک تک آویزانند، یا روی هم تل انبار افتاده اند... و من باید شهامت اش را می یافتم که تصویری را بردارم و ازآنجا بیرون آورم و به شما نشان دهم.

پیش از اینها نمی توانستم با چیزهایی که درک اش برایم دشوار بود، روبرو شوم. از جنبه احساسی آن بگذریم، که هنوز هم برایم بس دشوار است، درک آن لحظه ها در دسترس من نبود... خیلی دور بود... معمایی بود که حتی طرح آن هم برایم دشوار بود.

از همین رو، فرد دیگری – هر چقدر هم یگانه با من – نمی توانست آن تصویرها را بیند. حالا می توانم حداقل درک کنم که در آن لحظه ها چه گذشت. اما این پرسش ها همچنان پا برجاست که چرا...؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

حال که بزرگ و تاحدودی بالغ شده ام، شهامت آن را می یابم که تصویرها را از دختری که پایش را هرگز ورای 21 سالگی نگذاشت و در زمان خیره به خودش ایستاد، بگیرم و به آنها نگاه کنم و اینجا در مقابل شما به آنها نگاه کنم ... با تکیه به شماست ... و نگاه مهربان تان ... که می توانم از 21 سالگی عبور کنم، تصویرهای گذشته را با اشک و لبخند شستشو دهم و به انگشتان شما بسپارم شان تا ضخامت و زمختی تصویرها را لمس کنید...

می دانید که گاه یگانه ترین فرد شمایید که با من بیگانه ترین اید ...

Friday, October 22, 2004

ثوری

تصویری میخکوب شده بر طاقچه ای روی دیوار دل دختر... از 19 سالگی ... دست هایتان را باز کنید، تصویر را بگیرید و آن را خوب به چشمانتان نزدیک کنید... جزئیاتش گناه «انسان بودن» را نمایان می سازد.

انسان بودن می تواند گاه گناهی بس عظیم باشد، گناهی که فقط خودت می دانی، که جرم محسوب نمی شود و در هیچ دادگاهی به خاطرش محاکمه نمی شوی - و شاید اگر این گناه را مرتکب نمی شدی، محاکمه ات می کردند(!) - اما بار آن سنگین بر دوش هایت باقی می ماند تا دم مرگ، و عذاب آن هیچگاه نمی کاهد و کمتر نمی شود، و هرچه بزرگتر می شوی، و زیبایی های زندگی را بهتر درک می کنی و قدر مهربانی را بیشتر می فهمی و با مفهوم های زیبای انسانیت و حقوق بشر آشنا می شوی و حرف های خوب از این دست در زمینه طبیعت انسان که برای فرزندانت می خواهی، و عشق ات را به بچه هایت که مرور می کنی، یک چیزی بیشتر اذیتت می کند!
چیزی که باید راجع بهش بنویسی، بعد خودت نوشته هایت را بخوانی تا بفهمی چیست ... و بعد از خودت بپرسی که چرا؟!

گناه انسان بودن ... چون انسان هستیم با توانایی های محدود و گاه در لحظه نمی توانیم درست و سریع و دقیق بیندیشیم، چون معادلات شامل احساس و منطق و آینده نگری و قضاوت و حدس و ... را نمی توانیم بدقت حل کنیم، تصمیمی می گیریم، و یا حتی بدون آنکه فکر کنیم و تصمیمی بگیریم، رفتاری داریم که ظاهرا انسانی است، اما در صندوفچه پنهان قلب مان می دانیم که انسانی نیست! و بیرحمی است ... و آنگاه که فرصت جبران از دست رفته باشد بار گناهی از آن برایمان باقی می ماند که هرگز بخار نخواهد شد.

برای من هم فرصت جبران از دست رفته است... ثوری اعدام شده!
خبر اعدام ثوری را دو سه سال بعد از خواهرم که به دیدن خواهرش رفته بود، شنیدم.
و من ماندم و جای خالی لحظه هایی که هرگز پر نشد.
و آنچه برایم باقی مانده، مرور و باز مرور تک تک ذره ذره ذره ذره احساس هایی است که ثوری در آن لحظه ها داشت و من نادیده گرفتم،
مخاطره و وحشت بی نهایتی که او را در بر گرفته بود،
ترس او از مرگ،
تلاشی بی توان برای نجات از اعدام...
ناباوری من به حکم اعدام او،
بی اعتنایی من به ترس او از مرگ،
پرده پوشی بر هراس خودم از درک اینکه مرگ در تعقیب اوست،
پیروی من از قاعده ساده زندگی روزمره،
بی اعتنایی به تلاطم خشونت،
میل به تداوم زندگی ساده یک انسان ...
و گناه ساده انسانی که می خواهد بسادگی زندگی کند،
و به چشم هایش می گوید "نبین!"
و به خودش می گوید "من می توانستم اینجا نباشم و شاهد نباشم!"

من به کوتاهی دیدم اش ولی افسوس ... ذره ای گرمای محبت نثارش نکردم!
و باور آنچه کرده ام کنون به من می فهماند که دختر 19 ساله معصومی که هیچ کاری نکرده می تواند چقدر در بی عملی خود گناهکار باشد!

باید روراست این را بگویم که گفتن و گفتن ها، هوای غیرقابل تنفس اطراف گذشته را برایم تمیز می کند و آن را قابل تنفس می سازد، وقتی که می نویسم، وقتی که تصویرهای گذشته را با اشک هایم قاب می کنم ... عقده هایی از نوع خفقانی متعفن و به جای مانده از گذشته باز می شود و می توانم با گذشته روبرو شوم... گذشته ای که همیشه همه مان ناگفته و در سکوت در حال فرار از آن بوده ایم، فرار ... هر چه دورتر بهتر! و آنگاه که جایمان را امن می یابیم و تازه نگاهی به اطراف، در می یابیم که جای خیلی ها در زندگی خالی است، خیلی ها!
من در برخورد با گذشته همیشه برای خودم روضه می خوانم و می گریم...

با اینهمه باز در واقعیت آنچه که گذشته تفاوتی پدیدار نمی شود!

قصدم این نیست که خودم را به باد انتقاد بگیرم، یا از خودم دفاع کنم، یا به کسی درس بدهم ... انگیزه من از نوشتارها هیچی نیست جز گشودن پرده ای که مقابل باطن انسانی مان کشیده ایم. باطنی که هرگز در ما پرورش نیافت و بکر ماند و در آن بذر خشونت رویید و اگر خشونت نبود، شوره زار تحمل خشونت بود! پذیرش قساوت بود در سکوت... و اگر درباره اش گفت و گو نکنیم و آن را بی پرده نبینیم، همچنان پرورش نایافته می ماند و فرزندانمان تجربه های دردناک ما را تکرار خواهند کرد.

بهانه ندارم... نیاز دارم ... پس از سالها سکوت، سرم را بر شانه شما بگذارم و از دردی بگویم که هنوز هم نمی دانم به تمامی گناه من است، یا هوایی که آلوده بود ...

دختر 19 ساله بچه نیست، خوب و بد را می فهمد، و گرنه پس از سالها دستش را به درد افسوس به دندان نمی گزید ...

تصویر لبخند ثوری در دست هایم معلق مانده است، در دست هایی که می خواهم در باغچه بکارم...

پاییز بود. یک روز جمعه. بعد از ظهر. من توی باغچه زیر درخت نشسته بودم و کتاب می خواندم.

مدتی بود آقام(پدرم) درخانه حکومت نظامی اعلان کرده بود و من جرات بیرون رفتن از خانه را بدون اجازه یا همراهی دیگران نداشتم. همه نگران بودند، نگران دستگیری هایی که همه جا جریان داشت. توی جوی خیابان ها و کنار جاده ها بیرون شهر پر از کتاب ها و نشریاتی بود که از ترس سپاه و کمیته و دستگیری های پیاپی، شبانه بیرون ریخته شده بود ... از همه بقالی ها و سپورها راجع به همسایه ها سوال می شد... مادری پسرش را لو داده بود... و چند تا آیت الله حکم اعدام پسران خودشان را هم داده بودند ... کسی نبود که وحشت حاکم بر شهر را حس نکرده باشد. حتی این خبر همه جا پیچیده بود که مادری از پسر کفتربازش به سپاه شکایت کرده که پسرتنبیه شود و دست از کفتر بازی بکشد، و پسر اشتباهی همراه یک عده همان شب اول اعدام شده بود! روزنامه ها هر روز ردیف های شصت نفری و صدنفری اسامی اعدام شدگان را چاپ می کردند. تلویزیون هر روز چند نفر را نشان می داد که درست قبل از اعدام مصاحبه کرده بودند و می گفتند که اشتباه کرده اند، و پشیمانند، و بعد از مصاحبه اعلام می شد که این فرد پس از مصاحبه اعدام شده است، و وقتی که ما مصاحبه را می دیدیم که او مثل یک آدم زنده حرف می زد، دیگر اعدام شده بود و زنده نبود! کسی دلش نمی خواست به هیچ بهانه ای دستگیر شود... و خواهرم با یک بهانه الکی اشتباهی به جای فرد دیگری در خیابان دستگیر شده بود... یک عده ریخته بودند خانه ما را گشته بودند ... و حکومت نظامی شدید بود!

و من تحت مراقبت شدید در خانه بسر می بردم و تنها تفریحم کتاب بود، معدود داستان های بی خطری که در گوشه و کنار خانه افتاده بود و از خطر سرازیری مستقیم به چاه فاضلاب نجات پیدا کرده بود.

سرم را که بالا کردم یکباره دیدم که ثوری به نیمه حیاط رسیده و همراه دختر دیگری دارد به طرف من می آید. هر دو چادرنماز سرشان بود. دختر را قبلا ندیده بودم، قدش یک وجب بلندتر از ثوری بود، ولی سن اش آشکارا خیلی کمتر بود. ثوری 17 سال داشت، و دختر شاید حداکثر 14 ساله بود. حالا که خودم یک دختر 12 ساله دارم، می توانم وحشت نگاه دختر را حس کنم! دختر تمام مدت ساکت بود، سکوت کرده بود و چادر را به دندان می جوید، نگاهش دنبال چتری می گشت که نمی یافت...

بلند شدم و به طرفشان رفتم. اول از دیدن ثوری خوشحال شدم. همکلاس خواهرم بود و چون زیاد به خانه مان می آمد و آدم خیلی شوخی بود، با من هم دوست شده بود. خیلی بانمک بود. خودش زیاد نمی خندید، فقط آن لبخند را روی صورتش نگه می داشت، اما بقیه را با حرف هایش روده بر می کرد.

بلافاصله فکر کردم بهش بگویم که خواهرم را گرفته اند و با هم به قوانین حکومت نظامی خانه مان بخندیم... اما باز فکر کردم نه، پدرم گفته به کسی نگوییم چون که خود این مساله باز شک برانگیز می شود! حرف به سرعت می پیچد و مردم را به نسبت به خانواده ما حساس و بدبین می کند!
و قانون حکومت نظامی را رعایت کردم.

و فکرم به سرعت چرخید روی این که دختر دیگر کیست؟... نمی دانستم، ولی می دانستم که معلوم می شود... شاید سر راه آمده چیزی بگیرد، یا بگوید، یا دعوتی کند، یا برای خواهرش سفارش خیاطی بگیرد...
با خوشحالی گفتم "سلام... ثوری جان!"
"سلام سهیلا"
"حالت چطوره، خواهرت چطوره؟"
خواهر بزرگش خیاط بود و قشنگ ترین مانتوی اسلامی را که اولین روپوش اسلامی ما در دبیرستان بود، برای من و خواهرم دوخته بود.
"خوبن، همه خوبن!"
جواب هایش تند و کوتاه بود.
منتظر بودم اول از همه سراغ خواهرم را بگیرد، و گفت "خواهرت خونه است؟"
گفتم "نه"
نگاهش کردم، نپرسید که کجاست، و می دانستم که فکر کرده شاید رفته خرید!
من ولی هنوز مکث کرده بودم که به هر حال بپرسد کجا، و همان یک ثانیه مکث هر دوی ما پس از گفتن "نه" انگیزه توضیح گرفتاری خواهرم را از من گرفت... دلیلی ندیدم که به این سرعت برایش توضیح دهم، او که نپرسیده بود.
دیگر صحبتی نبود، ثوری که همیشه به کسی مهلت حرف زدن نمی داد، چیزی نداشت که بگوید.
و من هنوز درک نکرده بودم. همه سیگنال های غیرعادی در حضور ثوری بود، ولی من در شرایط حکومت نظامی خانه مان توانایی دریافت حس های دیگران را نداشتم ... کنترل حس های خودم به اندازه کافی مشغولم کرده بود.
به اطراف نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید، نه حرف می زد، و نه می رفت.
در همان ثانیه کوتاه که سرش را دوباره به اطراف گرداند، سرگشتگی اش را حس کردم، ولی هنوز درست درک نکردم...
پرسیدم "می خواهی بیایی تو؟"
و او بی معطلی پرسید "میشه شب رو اینجا بمونیم؟!"
و من کاملا درک کردم! آنها فراری بودند... "مجاهد"! تا آن لحظه نمی دانستم ثوری "مجاهد" شده. خانه تیمی شان حتما لو رفته و آنها دربدر بدنبال جایی هستند که شب بمانند. می توانم جایی پنهان شان کنم؟ شاید، ولی احتمال اینکه دو نفر را درخانه جا دهی و مامان نفهمد، خیلی کم است! و اگر مامان بفهمد، آقا هم حتما می فهمد، و آنوقت معرکه واویلاست!!!! خودم حق ندارم بیرون برم و کاری بکنم، حالا دو تا "مجاهد" را بیارم تو خونه؟ که یکی شان را هم اصلا نمی شناسم.

اندیشه های مخالفت در سرم ردیف شد! شنیده بودم که چگونه خیلی از همین هایی که دنبال جا هستند که مخفی شوند، پس از دستگیری همان کسانی را که بهشان رحم کرده و جایشان داده اند، لو می دهند ... و بعد حتی از آنها بازجویی هم می کنند! خطر ... جرم همکاری با "مجاهدین"! گاه هم برخی شان پس از دستگیری همدست اطلاعاتی ها شده بودند و بدون اینکه بگویند که دستگیر شده اند، ادعا می کردند که دنبال راه فرار هستند که دستگیر نشوند و الکی می گفتند در خطرند و به سراغ دوستان و آشنایان شان می رفتند تا ببینند چه کسانی حاضرمی شوند به مجاهدین کمک کنند، جا بدهند، مخفی کنند و یا پول فرار آنها را تامین کنند و ... و به تله می انداختند! ... با سپاه همکاری می کردند و لو می دادند ... اصلا نمی شد اطمینان کرد!
تازه اگر اطمینان می کردم، در این خانه ای که یک دستگیر شده دارد و هر آن شاید دوباره بریزند و خانه را زیرورو کنند، کجا می توانستم جایشان بدهم؟!
و از همه اینها گذشته، اگر آقام می فهمید!!

بسادگی گفتم "نه."
همین، و لبخندی زدم. توضیحی ندادم.
به روی او نیاوردم که می دانم فراری است،
و به روی خودم هم نیاوردم که مرگ در پی اوست،
و از خودم نپرسیدم که اگر جایی نیابد، چه؟!

وحشت را که در صدایش بود، و اگر یک کلمه دیگر می گفت، بغض اش جاری می شد و به اندازه دریای سرخ می گریست، نادیده گرفتم... او چیزی نگفت ... من هم چیزی نگفتم. هر دویمان می دانستیم که وضعیت او چیست، ولی کاش من وضعیت خانه مان را برایش شرح می دادم، کاش می گفتم که دلم می خواهد بتوانم کمکت کنم، اما توانایی اش را ندارم، و یا شهامت اش را ندارم! کاش حداقل برای لحظه ای دستی روی شانه اش می گذاشتم، یا دستش را می گرفتم! گرمای انسانی به انسان دیگر، همین! همین را هم از او دریغ کردم... کاش بغل اش می کردم، کاش یک بوسه روی گونه اش می گذاشتم و می گفتم که دوستش دارم، ولی "متاسفم، نمی توانم!"
ولی کاری نکردم و چیزی نگفتم.

ترسیدم که حتی به رویم بیاورم! شاید که سدی بشکند و چیزی که نمی دانستم چیست، جاری شود. می دانستم که همان بهتر که همه چیز سر جایش باقی بماند، و زندگی من روال خودش را طی کند، بیشتر از دردسری که داشتیم، نمی خواستم. کاش یک چیزی می گفتم، کمک را دریغ کردم، چرا دو کلمه حرف آدم وار را دریغ کردم؟ چرا هیچ چیز نپرسیدم، چرا هیچ چیز نگفتم، چرا هیچ توضیحی ندادم ... ترسیدم که با یک "مجاهد" ارتباط برقرار کنم، گرچه این "مجاهد" همان ثوری خودمان بود ...

او چیزی نگفت.

حالتش مثل سقفی بود که دیواره هایش فروریخته... خنده اش مثل همیشه روی لبش بود، معمولا خنده ای بود که بسرعت مسری بود و به دنبال آن شوخی هایش بود که همه را روده بر می کرد. اما ... این خنده مثل همیشه نبود، بس ظاهری بود و با خنده های دیگرش فرق داشت!
خنده ای بود که وحشت اش را پنهان می کرد، یا سعی می کرد که پنهان کند، و نمی توانست، چون من وحشت اش را روشن تر از روز از خلال لبخندش نه تنها در وجودش که حتی در اطراف چادرش هم دیدم!
شاید خنده اش می گفت که "من به رویم نمی آورم که ترس دارم! شما هم به رویتان نیاورید!"
شاید خنده اش برای این بود که من بپذیرمش و بگذارم بیاید تو ...
شاید خنده اش از من التماس می کرد!
شاید خنده اش ناشی از دیدن محل آشنایی بود، او در خانه ما خاطرات خوب خندیدن بسیار داشت، و از این خانه فقط خاطره های خنده و خوشی داشت، و اکنون روزهای سختی را می گذارند و به خاطره های خوب نیاز داشت،
شاید خنده اش را می خواست به آخرین کسی که پیش از دستگیری و اعدام می بیندش بسپارد...
شاید خنده اش نشان از بی گناهی اش بود و نشان اینکه او می رود تا بی دفاع و به گناه دیگرانی که او را به خانه تیمی فرستاده بودند اعدام شود،
شاید می خندید چون می خواست به خودش بباوراند که اینها همه اش یک شوخی است، و خودش هنوز این را نمی پذیرفت و باور نداشت،
شاید می خندید چون می خواست از واقعیت بگریزد،

من آن روز در خنده اش – که به گمان او خیلی چیز ها را پنهان می کرد، و برای من خیلی چیزها را آشکار می کرد – یک چیز دیگر هم دیدم... چیزی که خیلی دردناک بود!

من در لبخند پر درد او که قفلی بر گریه بود، حسرت گذشته را دیدم، و پشیمانی او را از راهی که رفته بود... نمی دانم چگونه توضیح دهم که باورکنید که می توان این را در یک لبخند ظاهری و ساختگی دید، اما من دیدم! او آشکارا دنبال گذشته اش می گشت و می خواست جایی در آنجا بیابد، جایی که امن بود! از آنچه می خواست برایش اتفاق بیفتد می ترسید، بشدت می ترسید، و دلش می خواست به عقب برگردد، و بدبختانه نمی توانست. من در آن چند لحظه که در حیاط ایستاده بودیم نگاه های او را به خانه مان دیدم، جایی که همیشه براحتی بدانجا رفت و آمد می کرد، و حالا در آنجا جایی نداشت ... حسرت چیزهایی که داشته و قدر ندانسته و کنار گذاشته و حالا زندگی اش به آنها بند است، می خواست به چیزی چنگ بیاندازد و خودش را نجات دهد ... و نمی یافت! و تازه، دخترک هم با او بود، و او باید دخترک را هم نجات می داد!

و من چرا در تمام مدت به دختر همراهش نگاه نکردم؟ اول یک نگاه کرده بودم و همین. چرا؟
شاید نمی خواستم دخترک به اشتباه به من امید ببندد، در من آشنایی یا سرپناهی بجوید، پس می خواستم غریبه باقی بماند. آخر او یک "مجاهد" بود، و آن روزها "مجاهد" از بیمار تیفوسی خطرناک تر بود... زندان و شکنجه و اعدام بشدت مسری بود!

و حالا که یادم می آید، دلم برای ثوری و دخترک که "مجاهد" شده بودند بشدت می سوزد. چقدر بار کلمه جنگی و خشونت زای "مجاهد" برای این کودکان درمانده ثقیل بود، چقدر با "مجاهد" بی پروا که اسلحه حمل می کند و بمب می گذارد و نابود می کند و می کشد و بی مهابا کشته می شود، تفاوت داشتند!
حالت پرنده هایی را داشتند که به جای پرواز به آسمان، به درون قفس گربه های وحشی پرواز کرده بودند و ناگهان هردویشان این را فهمیده بودند!

امروز که چهره هایشان را به خاطر می آورم، اهمیت اسناد سازمان ملل متحد در منع استفاده از کودکان در مبارزات مسلحانه را با تمام وجود لمس می کنم.

برگردیم به تصویری که دست هایم در دست های شما می کارند...

ته دلم برایش آرزو کردم که خانه دایی ای، عمویی، کسی را بیابد و آنجا پنهان شوند و بعد به پاکستان فرار کنند همانطور که شنیده بودم خیلی ها فرار کرده اند... ولی نوک زبانم آرزویی جاری نشد، دعای خیری بدرقه اش نکردم، و حرفی بیشتر از "خداحافظ" بهش نگفتم. آیا واقعا می دانستم که به سوی اعدام می رود ... چرا به ذهنم خطور نکرد که جایی ندارد و باید خیلی از همه جا سرخورده شده باشد و بی پناه باشد که به خانه ما پناه آورده باشد.

ازش چیزی نپرسیدم، و بهش چیزی نگفتم.
تقاضای کمک کرده بود، و من این تقاضا را نپذیرفتم.
و او چیزی نگفت. به سرعت برگشت و رفت.
دختر نوجوان هم همراهش رفت.

حالا که به گذشته نگاه می کنم، می بینم که چگونه در آن لحظه رابطه انسانی ما ناگهان زیر سایه جریان این تقاضا ناپدید شد! ولی البته نابود نشد، فقط در همان لحظه در ظاهر گفتگوهایمان پرید و رفت و پنهان شد، پنهانش کردیم، پنهانش کردم! وگرنه که البته من ثوری را دوست داشتم و هنوز هم دارم. فقط ترس بود و احتیاط برای هردویمان که سبب شد او را نپذیرم.
و از چشم او که نگاه می کنم، می بینم که رابطه انسانی ما فقط ناپدید نشده بود، بلکه کاملا نابود شده بود!
دردا! ... حسی به من می گوید که من بر حسب اتفاق آخرین آشنایی بودم که ثوری پیش از اعدام می دید...
نگرانی من از چیزهایی بود که اگر با ثوری یک رابطه انسانی برقرار می کردم می توانست پیش بیاید، و من با او حرف نزدم. مکث کردم ... نگاهش کردم ... سکوت کردم!
چرا گره های عاطفی زیر مرکب سیاست که دیگران به ضمیرهای ما تحمیل کرده بودند، پنهان شد؟

دردها و احساس های ما جدا از ما جریان دارند و در میان زنده های پس از ما هم جاری باقی می مانند... و همچنین سرگشتگی پر هراس ثوری ... وحشت دخترک ... و گناه دختر 19 ساله آن روز، گناه دریغ کردن عاطفه از انسانی که بشدت نیازمند ذره های آن است و بس نابخشودنی است... این تصویرها دیگر از آن من نیستند و از دست های شما هم لیز می خورند و در میان همه جاری می شوند...

Tuesday, October 19, 2004

فریدا

گفته بودم که ... بهتون گفتم که باید این تصویرهای زندگی آن دختر21 ساله رو به شما بسپارم ... و شما کمک می کنین که تصویرهای دیگران را از زندگی ام بیرون بکشم ... دیگرانی که هنوز روی دوش من تکیه دارن و از من میخوان که ازشون به شما بگم...

از دختر نازنینی می خوام براتون بگم که هیچوقت بهم نزدیک نشدیم... و حسرت اینکه "کاش بهش نزدیک شده بودم!" تا ابد با من باقی خواهد ماند.

فریدا هنوز داره به من لبخند می زنه، آرام و بدون توقع، و بدون اینکه بخواد با حرف هایی که بهش میگم مخالفتی نشون بده، با خوشدلی و خوش طینتی و اعتماد به نفس خاص یه دانش آموز موفق سال دوم نظری که کاملا به خودش و همچنین به شما اعتماد داره.

فریدا هم مثل من رشته ریاضی می خوند، شاید این تنها وجه اشتراک ما بود. حالت متین و لبخند آرام او بود ... یا قد بلند و هیکل اندکی درشتش که نه تنها زمخت نبود بلکه زیر آن پوست صاف مهتابی رنگش خیلی حالت لطیفی به او می داد ... یا شاید اینکه می دانستم خانواده اش خیلی سطح "بالا" هستند و هر دو تحصیل کرده فرنگ و ... یا اینکه به این خاطر که برخلاف همه ما که پیراهن چینی و اوورکت سربازی می پوشیدیم، او کت های ساده و شیک اروپایی روی مانتویش می پوشید...؟...؟...؟...چه بود؟
نمی دانم! فقط می دانم که یک چیزی او را از من - یا در واقع من را از او - همیشه کمی دور نگه می داشت ... و کاش اینطور نبود!

خانواده اش از روشنفکران دگراندیش بودند و پیغام داده بودند که بریم سراعش و او با ما "کار" کند، اما من نمی خواستم یا رویم نمی شد بهش فشار بیارم. مدتی با ما کار می کرد... پخش تراکت و کارهای معمولی دیگه... اما بعد دیگر کار نکرد. و من بهش چیزی نگفتم. توی مدرسه همدیگر را می دیدیم و دورادور لبخندی و سلامی! همین.
منصوره بیشتر باهاش در تماس بود. خانواده اش را هم می شناخت و هم او پیغام خانواده اش را به من داده بود.

با اینکه فریدا دو سال ازمن کوچکتر بود، و به نوعی برای من که سال آخر ریاضی بودم، او "بچه" به حساب می آمد، در عین حال متانت خاص و لبخند متین و هیکل درشت و زیبایی بی توقع اش باعث می شد که احترام او را بیشتر از آنچه برای کلاس دومی ها قائل بودم، حفظ کنم. منصوره گاهی می رفت سراغش، ولی من نه. در ذهن خودم به خواست او احترام می گذاشتم ... و کم کم او دیگر به سراغ ما نیامد.
و ما هم ولش کردیم، کاش نمی کردیم!

دو سال بعد

با منصوره نشسته بودیم ... گله از اینکه ما را دانشگاه راه نمی دهند، و باید فوقش خیاطی و گلدوزی کنیم ... و یاد بچه های "موند بالا"ی مدرسه افتادیم که "خوش به حالشون!"
شراره که رفت امریکا و ازدواج کرد،
ترانه که ازدواج کرد و رفت لوس آنجلس،
مهناز که رفت اروپا درس بخونه،
و طناز که منتظر بود شوهر کنه و بره امریکا...
و من از فریدا گفتم...
گفتم "اون از اولش هم معلوم بود اهل کار سیاسی نیست! همیشه هم موند بالا لباس می پوشید، یادته؟! اون کجا رفت، اروپا یا امریکا؟"
و منصوره انگار دست هایش اعتصاب کردند، بیکار شدند، همراه با گلدوزی اش پایین آمدند ... با دلسوزی به من نگاه کرد، هنوز نمی دانستم دلسوزی اش برای چه بود، نادانی من، یا سرنوشت فریدا، و گفت "فریدا اعدام شد. تو یک خونه تیمی دستگیرش کردن! اون اواخر با مجاهدها کار می کرد."

خدا!... دنیا سفید شد، رنگ پوست فریدا... مرگ فریدا را باور نمی کردم، او نباید می مرد ... بچه نازنینی بود. خیلی معصوم بود، خیلی مودب بود، خیلی متین بود، و اصلا عقیده سیاسی نداشت! هرکس هرچه می گفت، او به راحتی می پذیرفت. ما رهایش کرده بودیم و مجاهد ها رفته بودند سراغش، او که تنها بود و دوستی با مجاهدها برایش نعمتی بود. پیش خودم حساب کردم، فقط کمتر از شش ماه با مجاهدها بود! فقط شش ماه فعالیت و بعد اعدام! اصلا کی رفته بود خانه تیمی؟!
و منصوره توضیح داد "تازه رفته بود خانه تیمی که لو میرن و دستگیر میشه!"
درمانده شدم! از اینکه به او سر نزده بودم، سراغش نرفته بودم و از اینکه رهایش کرده بودم... چرا؟! باید می دانستم که او هر عقیده ای را می پذیرد، به آسانی با آن لبخند سبک و معصومش همه چیز را با اعتمادی یکسان به خودش و به طرف می پذیرفت! کاش رهایش نمی کردم، کاش کمی باهاش وقت می گذاشتم... به آسانی می تونستم جذبش کنم یا در واقع قانعش کنم که با ما بماند، خانواده اش هم می خواستند که با ما باشد...
فقط گفتم "طفلک!"
در این واقعه من هم به نوعی مقصر بودم! و چطور قضاوت های من محور دنیایم بود!؟!!! چطور می توانستم اینقدر احمقانه قضاوت کنم!؟ این همه حماقت من! اینهمه تقصیر و کوتاهی من! اینهمه معصومیت و بچگی فریدا، فقط 16 سال داشت!
کاش اینقدر به او احترام نمی گذاشتم و منتظر نمی شدم بیاید طرف ما، کاش با اندکی فشار به طرفش می رفتیم ... کاش!

گفتم"طفلکی پدر و مادرش، همین یه بچه رو داشتن، نه؟"
منصوره سر تکان داد و آرام گفت "آره!"

پدر و مادر فریدا را هرگز ندیدم.

لبخند فریدا هرگز از زندگی من کنار نمی رود.

فکر می کنم فریدا که همیشه کت های شیک اروپایی می پوشید حالا حتی سنگی هم بر گورش ندارد... و شاید حتی هرگز یک قبر هم از آن خودش نداشته باشد!
آخ، او حتی یک قبر هم ندارد... طفلک فریدا، و طفلک پدر و مادرش!

گاه از خودم خجالت می کشم... شما آیا لبخند فریدا را باور می کنید که روزی بوده و در راهروهای دبیرستان ما با معصومیت رها می شده؟... شما قاصد امین تصویرهای زندگی من هستید و من از شما نمی پرسم که وقتی این تصویرها را از دست من می گیرید با آنها چه می کنید...

Thursday, October 14, 2004

من چطوری می تونم عکس و لینک مربوط به پتیشن مخالفت با اعدام رو اینجا بذارم؟

Wednesday, October 13, 2004

دلم نمی خواهد رنگ غم و غصه به این صفحه بزنم، دلم می خواد شاد باشم و مثل هایده بخونم "سلام، سلام!... همگی سلام... ای زندگی سلام!"

چه کنم که خداوند متعال فراوان عشق آواز به من داده ولی فراموش کرده لطف خودش رو شامل حال تارهای صوتی ام بکنه! (البته این به هیچوجه مانع از این نمیشه که من از آواز خوندن لذت ببرم، اما چه کنم که دیگران به اندازه کافی هنر آواز مرا درک نمی کنند.)

Tuesday, October 12, 2004

شهره

می خواهم از شهره بگویم. سالهاست که می خواسته ام از او بگویم. سیمین می گوید "چه ساده از این چیزها حرف می زنی..." ولی نمی داند که من هیچ نگفته ام! و نخواهم گفت... قساوتی در دل من جا گرفته که راه کلمه ها را می بندد، چیزی است که راه جاری شدن احساس های طبیعی انسان را می بندد. قساوتی است که از قربانیان جنایت ها به ما به ارث می رسد، آنان که قساوت را بر جانشان تجربه کرده اند و قربانی آن شده اند، سکوت کرده اند! و سکوتشان به ما منتقل می شود که نگاهمان را نمی توانیم از آنان برگیریم.
شاید برای آنکه حس بدی داریم از اینکه بر سر آنها چه رفت، و می خواهیم به نوعی خودمان را به آنها نزدیک کنیم! ... و فقط خود را با سکوت آنها نزدیک می کنیم و یادمان می رود که ما زنده ایم و می توانیم که سکوت نکینم... من باید به خاطر آورم که می توانم سکوت نکنم، ولی هنوز نمی توانم، هنوز دشوار است! اعلب برای آنکه بار گناهم با کمتر حس کنم، به خود می گویم که ما مردمی هستیم که هنوز حرف زدن و بیان کردن را یاد نگرفته ایم، اما در سکوت کردن همیشه استاد بوده ایم! و نمی دانم این تقسیم گناه تا چه حد بارم را سبک تر می کند... به هر حال من هنوز زیر سکوت زندگی می کنم...

زن با هیکل درشت اش جلوی من ایستاده بود. صف طولانی بود و خسته کننده. چاره ای برای کم کردن گرما و بیشتر کردن طاقت ما در صف نبود جز صحبت با نفر جلویی ویا پشت سری... و من شروع کردم ... و اونفر جلویی من بود که گفت "اون روزها اینجا قصاب خونه بود!" و من قساوتی توی صدایش حس کردم که نمی دانستم از شدت درد و رنجی بود که کشیده بود، یا تنفری که به "اینجا" داشت!

و حالا پس از بیست سال می بینم که قساوت زن در من هم نشسته، و شاید همه اش هم قساوت نبوده.. شاید بیشترش سرپوشی بوده که همه ما روی دلمان می گذاریم وقتی که طاقت همه چیز را با هم نداریم... و یک لحظه گوشه ای از آن سرپوش سنگین و عظیم را بالا گرفته بود که از زیر آن چیزی را به من نشان دهد... رد مرگ شهره را... و داد! و باز سرپوش سنگین سرجایش بود... و من در دلم آن را شبیه قساوت دیده بودم... و حالا درون خودم مهیب سرکشیده است. و می دانم که در آن لحظه بیست سال پیش من هم سرپوشی را روی دلم گذاشتم. حتی دیگر با زن صحبت نکردم. و سالهاست که با هیچ کس صحبت نکرده ام. شما با سکوت تان مرا به اینجا کشانده اید که دارم صحبت می کنم... شاید بیشتر از خودم به من اعتماد دارید، ها؟!... سالهاست که دلم خفقان گرفته و گریه نمی کند! زار نمی زند و از درد چیزی نمی گوید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. گویا من هم قساوت را وام گرفته ام!

شهره با شلوار سربازی گشادش آنجا ایستاده بود و داشت کمربندی را که از آن خواهرزاده اش بود به آن می بست که از کمرش نیفتد. و شلوار را زیر مانتویش خوب بالا می کشید و باز هم باید سرپاچه هایش را تا می داد. عینک ذره بینی ته استکانی بزرگی داشت که در تضاد با صورت سفید و لطیف اش بود و از همین رو ظرافت چهره اش را باز بیشتر نمایان می کرد. دندانهای بالایش مثل دندان های خرگوش کمی جلو آمده بود و وقتی که می خندید با آن روسری سفت و سخت اش حالتی داشت که خنده را خواه ناخواه به دیگران می داد. من اسمش را گذاشتم «نخودی» چون به نظرم مثل شیرینی نخودی ظریف و شیرین بود! و اگر چه به ظاهر کارهای جدی و مهمی انجام می داد، اما باز هم در هر کاری به نظر من نخودی بود با آن هیکل ظریف و سفید برفی اش که در شلوار سربازی و مانتوی اسلامی گم می شد و با موهای بوری که بدقت زیر روسری بزرگ و تیره رنگ می پوشاند، و هنوز هم مطمئن نیستم که موهایش بور بود و یا خرمایی... همه موهایش را تا لاخ آخر زیرروسری می پوشاند. با آن قیافه جدی اش کنار میله پرچم در حیاط دبیرستان می ایستاد... حدود پنجاه نفر از بچه هایی که مثل او به اصطلاح "مجاهد" بودند در حیاط دبیرستان بطور مرتب و منظم و با فاصله از همدیگر صف می بستند و با دستورات شهره و دو سه نفر دیگر از دخترهای کلاس سوم و چهارم طبیعی به ورزش صبحگاهی می پرداختند. ما تماشا می کردیم و به نظم جمعی شان حسودی مان می شد و در عین حال مسخره شان می کردیم. و شهره خیلی جدی هر روز به برگزاری این مراسم می پرداخت ... سرش کمی که خلوت می شد به طرفش می رفتم و صدایش می کردم «نخودی!» و او با خنده باز و همیشگی اش بر می گشت و یک ریز برایم حرف می زد. یادم نیست چه می گفت، اما همه حرف هایش، نگاه هایش از پشت عینکش، اشاره هایش به اطراف، شکوه هایش از چیزهایی که به نظر او خیلی جدی می آمد، و ... را واضح می بینم و صدایش را می شنوم ... و چقدر سعی می کرد برای من اسمی بسازد تا تلافی «نخودی» را در آورد و موفق نمی شد! صدایش و حرف هایش و شوخی هایش خیلی گرم بود.

نمی دانم چه شد که صحبت به اسم فامیل رسید و فامیلش را بطور غیرمستقیم پرسیدم. زن در حالیکه چادر سیاهش را بالای سرش می کشید و مرتب می کرد، فامیلش را گفت "ص" و انگار به ذهنش رسید که من در ذهنم دارم می پرسم که پس چرا او در صف ماست که با حرف اول اسم فامیل او جور در نمی آید و توضیح داد که فامیل پسرش "پ" است... ولی من در ذهنم چنین چیزی را نپرسیده بودم، بلکه اسم فامیلی "ص" از دوران شیرین دو سه سال پیش دبیرستان در ذهنم زنگ زده بود و آمده بود بیرون نوک زبانم و می خواست از دهنم بیرون بپرد و من بدون آنکه ذره ای شک ببرم که این زن مادر پسری است که شلوارهایش را شهره می پوشید، و بدون ذره ای اندیشه درباره حرفی که می خواستم بزنم، بی هوا گفتم "من هم دوستی داشتم در دبیرستان که فامیلش "ص" بود. اما دیگه مدتی است ازش خبر ندارم و نمی دانم کجاست... اسمش شهره بود..." و ناگهان در یک برق کوتاه اززمان دیدم که چشمان این زن هم سبز سبز است، درست رنگ چشمان شهره! و گویا حسی به من می گفت که باید مثل برق زده ها باشم که از زبانش جاری شد "شهره خواهر من بود، اعدامش کردند! همینجا اعدامش کردند! اینجا زندان که نبود، اون روزها اینجا قصاب خونه بود!"

و من همانجا سرپوشی روی همه خاطرات نخودی گذاشته بودم بدون آنکه بدانم چه می کنم... شاید دلم نمی خواست آن خاطره های شیرین دختری شاد و شنگول که سبک می دوید و برنامه ورزش اجرا می کرد و ما به شوخی سر مسائل سیاسی سربسرش می گذاشتیم با «اعدام» تمام شود.

نمی توانم شهره را در زندان مجسم کنم. اندام سفید و ظریف و چشمان سبز و دندان های خرگوشی او آنجا نمی توانست با خنده توام باشد و حتما دیگر«نخودی» نبود! سالهاست از شهره نه برای کسی و حتی بلکه برای خودم هم نگفته ام! نمی دانم زندگی شهره را انکار می کنم، یا مرگش را؟!

شهره دوست صمیمی من نبود. یکی از شیرینی های مدرسه مان بود! اما خاطره او پس از آنکه شنیدم اعدام شده، به تنم چنگ زد و با من صمیمی شد. شیرینی نخودی یک جایی در درون من پناهگاهی می جست! نمی خواست با واقعیت بیرون برخورد پیدا کند... و از آن پس تا این زمان که با شما صحبت می کنم، شهره با من چنان صمیمی شده که در بطن صمیمی ترین لایه زندگی من جای گرفته، آن لایه ای از زندگی که بی پرسشی درباره اش نفس می کشیم و کار می کنیم و عشق می ورزیم، که آگاهانه نگاه و نقدش نمی کنیم، که دور و برش هیچ علامت پرسشی نمی گذاریم... و شهره با من صمیمی شد بدون آنکه بدانم واقعا کیست و کجاست و کجا آرمیده و حالا که مرده از من چه می خواهد؟

بیست سال گذشت، و من بزرگ شدم و یک روز که قلمی که در دستم بود داشت درونم را می کاوید، به سرپوشی خورد که آن روز در صف ملاقات زندان برروی دلم نهاده بودم و پرسشی روی آن رویید... که این چیست؟!

قلم را مدتهاست که اینطرف و آن طرف تاب می دهم... و هنوز هم توان آن را ندارم که آن سرپوش را تکان دهم. در ذهن ما چاه هایی هست که بازتاب همان چاه های بیرونی است که دخترهای جوانی را اعدام کردند و در آنها انداختند و رویش کالاری انداختند و سرش را بستند تا نبینند و نبینیم. وقتی که چیزی را نمی بینی، دیگر وجود ندارد! درست؟! برای من هم اعدام شهره وجود ندارد چرا که دیگر با خواهرش حرف نزدم. دیگر شهره را مرده ندیدم، و مرگ اش را انکار کردم. همه ما می کنیم! اگر نکنیم، چه کنیم؟ دردهایمان را پشت کدام ویترین ردیف کنیم؟ ناله هایمان را سر کدام گور بیان کنیم؟ و من خاطرات شیرین دوران دبیرستان ام را چگونه بیاد آورم؟

دبیرستانی که از بهترین دوره های زندگی ام بود و خاطره هایش را سالها بعد یکی یکی با اعدام همکلاسی هایم اعدام کردند... و حالا دیگر چیزی برایم باقی نمانده جز سرپوشی که دلم زیر آن پناه گرفته و چنگ انداخته به باقیمانده تصویرهای زیبایی که گذشته اش را با آنها تعریف می کند. ما بدون گذشته مان یتیم هستیم، گذشته نیاز ماست! روی آن ایستاده ایم... و وحشتناک است که چشم بازکنی و ببینی زیرپایت پر از حفره هایی است که آدمها را اعدام کرده اند و در آنها انداخته اند. گذشته ما پر از حفره های اعدام است! با آنها چه کنیم؟

شهره حالا با دلم بس صمیمی است چون که دلم نمی تواند از او جدا شود. جدا شدن شهره یعنی اینکه حتی دل من راز مرگ او را بفهمد و از من بپرسد که چرا فریاد نکرده ام!؟ و من چه بگویم!؟ من چرا خبر را شنیدم و فریادی نکردم که از سیم های خاردار بالای دیوار زندان عبور کند و به جای خالی شهره درون زندان دست بکشد؟! چرا ساکت بودم؟ چرا با زبونی مرگ او را هنوز هم در زندگی ام راه نداده ام؟ و چرا هنوز هم نمی خواهم که او را در خاطره هایم با اعدامش پیوند دهم؟؟! چرا من سرپوشی از ضخیم ترین سنگ های کال کلاته برای آفتاب گیرترین ایوان دلم انتخاب کرده ام؟

حالا اگر من هم برگردم و به شما بگویم "شهره را اعدام کردند!" شما هم حتما چیزی شبیه قساوت را در صدای من حس خواهید کرد...