Thursday, September 02, 2004

در 21 سالگی

دختری را می شناسم که 21 سال بیشتر عمر نکرد و در اوج 21 سالگی متوقف شد، سپس من بدنیا آمدم. حالا من هم 21 سال دارم!
حالا من و آن دختر 21 ساله، همسن هستیم ... گاه باورم نمی شود، او و من! انگار حالا بعد از این سالها – سالهایی که گاه مثل یک کهکشان کش می آمد و تمام نمی شد و خوشبختانه تمام شد – موازی شده ایم! همقد شده ایم، هم ردیف و همسن شده ایم. و گاه من هوس می کنم که دست او را بگیرم و به زندگی بیاورم، ... اما او در این دنیا غریب است، غریبه است! دوران او گذشته است، و انگار قرنها گذشته است، و موزه ای هم برای دخترهای 21 ساله ساخته نشده که او را بدانجا بسپارم!

وقتی که روزها مثل بال مگس سبک و خنده دار بودند،
وقتی که من عاشق شدم،
وقتی که هرچی در کنکور شرکت کردم و رتبه یک رقمی و دو رقمی آوردم نتونستم آرزوی نشستن رو یه صندلی در دانشگاه تهران رو عملی کنم،
وقتی که به مامانم گفتم می خوام ازدواج کنم،
وقتی که قرار بود رضا بره تهران برادرش رو به عروسی دعوت کنه،
وقتی که تلویزیون و شکنجه و اعتراف و پیاز در مخلوط کن با هم قاطی شدند،
وقتی که سیل ناباوری شهر رو گرفت،
وقتی که ترس به نور آفتاب چسبید،
وقتی که همه حس های زندگی زیر مفهوم «اعدام» له شدند!
وقتی که آسمان مثل فرش کهنه کثیف شد،
وقتی که روزها پشت دردادسرا و دیوارزندان سنگی و بیروح شدند.

همان وقت دختر سر جا خشکش زد و دنیا دور خودش چرخید و تاب خورد و تاب خورد تا از او فاصله گرفت... و حال حتی دیگر من هم نمی توانم او را به دنیا نزدیک کنم، او که در بیست ویک سالگی در اوج عاشقی، درست پیش از ازدواجش به گریه نشست و تا دم خودسوزی گریست (شاید تا مرز خودسوزی پیش نرفت، اما به آن اندیشید ، شاید بعدا بگویم...) دختری که در 21 سالگی یک هوا بالاتر از دنیای اطرافش در آسمانها سیر می کرد و ابرهای زیر پایش ناگهان وحشیانه شروع به باریدن کردند و طغیان تندر چنان او را ترساند که فریادش در برق نگاه چشمان وحشت زده اش یخ بست ... و آنقدرهمه سوی فضا یخ بسته بود که طول اتاقها و عرض خیابان ها فقط تنهایی را اندازه می گرفت و او در تنهایی حرف زدن را فراموش کرد، و هنوز هم که هنوز است، ساکت است! و من دیگر حتی مطمئن نیستم که زنده باشد...

سپس من بدنیا آمدم، به دنبال آن زن که هرگز ورای 21 سالگی را ندید ... من در جشن زاد خودم در 21 سالگی می اندیشم که اگر سرمای ناباوری ها و بی اعتمادی ها در جانش رخنه نمی کرد، او یخ نمی زد، منجمد نمی شد و شاید خنده هایش پخته می شد و زیبا می شد و مثل خنده های یک زن جا افتاده طناز می شد، شاید بلوغ می یافت و حالا شادی را به اطمینان بلوغ گره می زد و گامهایش حرکت او را روی آینده اش جلومی برد، و زیر وحشت لحظه ها متوقف نمی شد. شاید من و او حالا می توانستیم سن هایمان را به هم گره بزنیم و جشن تولد 42 سالگی را بگیریم!
ولی اینطور نیست، و نشد!
من نمی خواهم با انجماد زنی که از امسال، هر سال یک سال از من کوچکتر می شود زندگی کنم، می خواهم که به او نزدیک شوم ... با او روبرو شوم...او را ببینم ... او را مثل حرم غبارروبی کنم و بشناسم، سرم را روی سینه اش بگذارم و ضربه شعرهایش را بشنوم، وطنین بلند خنده هایش را به گوش هایم بسپارم که در خاطره ام آویزان کند وشاید گاه که خیلی خوشحالم آنها را در دهانم به نمایش بگذارم.
باید به این سن می رسیدم که شهامت آن را بیابم که بگویم من او را دوست دارم!
دلم برایش تنگ می شود، و دلم می خواهد او زنده می ماند و به زندگی اش ادامه می داد، شلوار و کاپشن لی می پوشید، نامزد بازی می کرد، سفره عقد می داشت...
دیگر او را پس نمی زنم ... همراه او کم کم آن تصویرها را از وحشت تمیزمی کنم و یک جایی که هنوز درست نمی دانم کجاست، جایشان می دهم! شاید بدهمشان دست شما یک کاری باهاش بکنید...
نمی دانم چگونه، اما نمی خواهم هرگز مثل او منجمد شوم. من می خواهم او را از گذشته بیرون بکشم، زیر پایم بگذارم و قدبلندی کنم ... به قول فروغ "می دانم!" می دانم حتی خیره شدن به ترکیب لحظه های خشن و تماس مخیله ام با میله های درد، آدم را زندانی می کند و رمق سفر را می گیرد. ولی دلم می خواهد او را از نزدیک ببینم، بغلش کنم و دلداری اش بدهم! اشک های گرمی بریزم که 21 سال آتش زندگی ام را زیرشان گرفته ام!
دلم نمی خواهد آن دختر تا ابد بیست و یک ساله بماند... نمی دانم چه می خواهم، شاید می خواهم بپذیرم که او به دنیا بر نمی گردد، که یک جایی قیچی عظیم کثیفی که زنگار ترور گرفته بود مرا از 21 سالگی ام برید! و من را به دره ای یک قدم مانده به جهنم پرت کرد. و پس از آن هرگز لذتی در آرایش کردن نیافتم، هرگز خودم را زن زیبایی ندیدم، و دیگر لباس تنم را به نمایش نمی گذاشت، بلکه همیشه فقط آن را می پوشاند. لذت های من را دزدیدند و کشتند و یک جایی گم و گور کردند و صفحه حوادث هیچ روزنامه ای هم خبرش را ننوشت... حالا وقتش رسیده – حالا که 21 سال از عبور کوه های یخ که نسل دایناسور ها را منقرض کرد می گذرد - من می خواهم شعرهای دخترجوان را ازش بگیرم، خنده هایش را بخاطرم بسپارم، و خودش را در مقبره باآبرویی دفن کنم.
هیچکس دیگر نمی توانست او را مدفون کند، جز من! من هرگز توانش را نداشتم... او همیشه بزرگتر از من بود ... و حال من 21 سال دارم.