Friday, August 27, 2004

همیشه - همه آن سالها - فکر می کردم که دلم می خواهد زندانی را که رضا درآن بوده، ببینم!
شاید برای آن که همه آن سالها که ازش دور بودم، می خواستم وضعیت اش را مجسم کنم... بفهمم از لابلای نامه اش، تای کاغذ، جمله ها، قوس کلمه ها، کشیدگی حروف کلمات، نقطه ها، ویرگول ها، و حتی از جاهای خالی اش، وحتی از مهر زندان که "ارسال بلامانع است" بفهمم که چه احساسی داشته، واقعا چه گفته، چه جوری زندگی میکند، چه می کشد ... از صمیم دل حسرت آن را داشتم که ببینم کجا می خوابیده، کجا برای من نامه می نوشته، هواخوری چه شکلی بوده، بند چقدر بزرگ بوده... وحالا من ورضا داریم در بند قدم می زنیم.
رضا به انتهای سالن بند اشاره می کنه و دستش را بالا می بره و اشاره اش را تا طبقه دوم و سوم می کشونه در حالیکه میگه "درست همینطوری بود! حتی رنگ میله ها هم همین رنگی بود."

و من به سلول اشاره می کنم و می پرسم "سلول شما اینطوری بود، اما گفتی که چند نفر..." و او ادامه می دهد "ما به جاش اتاقی داشتیم که اینطرف تخت سه طبقه می خورد، اون طرف دیوار هم تخت سه طبقه می خورد، اون عقب هم دو تا تخت سه طبقه می خورد، بین دو تا تخت دیوار عقبی یک فاصله خالی بود و بالاش یک پنجره کوچک به بیرون بود. گاهی اون وسط هم یک تخت دو طبقه بود. حالت عادی اتاق به اصطلاح دوازده نفره بود که اغلب بیشتر توش بودن... گاه بعضی ها «کف خواب» بودن..." و در مقابل «حفره» ها گفت که سلول های انفرادی اش همین شکلی بوده، مخوف! و البته خیلی کوچکتر، طوری که هیچوقت نمی تونسته پاهاش رو کاملا دراز کنه و بخوابه.

و من بیشتر می پرسم، واو بیشتر می گوید... ولی من هوای زندان را ندارم، شاید از آنجایی که می دانم اینجا زندان مشهد نیست، حتی اگر معماری اش عین معماری زندان مشهد است، و رنگ میله هایش هم همان است. اینجا زندان آلکاتراز است، در زیباترین نقطه خلیج سانفرانسیسکو! و ما هم میان توریست های فراوانی که از اینجا دیدار می کنند، گم شده ایم.

همه آن سالها فکر می کردم چقدر احساس اوریانا فالاچی را که از زندانی که شوهرش سالها را در آنجا گذرانده بود، دیدار کرد و درباره اش نوشت، درک می کنم! چقدر می خواستم جایی را که رضا سالها در آنجا بوده، ببینم. اما بر خلاف انتظارم، با خشنودی حیرت آوری دیدم که احساس سبکی دارم! از احساس سنگین زندان خبری نبود... شاید سبکی از آن بود که من و رضا در ساختمان زندان، اما نه در فضای زندان، بلکه در فضای گردش و تفریح قدم می زدیم.بگذریم که درآن فضای گردش و تفریح من و رضا از بقیه جدا شده بودیم، بچه ها به اطراف می دویدند و من برخلاف همیشه چندان مراقبشان نبودم. توریست ها از کنار ما عبورمی کردن ولی برای ما ناپیدا بودن همونطور که ما برای اونها نامرئی بودیم. ما راه می رفتیم و می ایستادیم و نگاه می کردیم، عکس می گرفتیم، حرف می زدیم، ولی با دیگران نبودیم، فقط من و رضا بودیم و خوشی دور بودن از آن سالهایی که رضا در زندان بود و من پشت در زندان، وحسرت تا آسمان خدا سرکشیده بود!

رضا هواخوری را نشانم داد وبا هواخوری زندان وکیل آباد مقایسه کرد، از کتابخانه اش دیدن کردیم و من از نمازخانه از او پرسیدم که کجا بوده ... و در ضمن گام زدن ها و حرف شنیدن ها و پرسیدن ها بود که با کمال تعجب دریافتم که بر خلاف انتظار سالیان گذشته ام، آنجا حس سبکی داشتم! رضا که زندان بود، من خیلی دلم می خواست درون زندان را ببینم یا تصویر درستی از آن داشته باشم. رضا که از زندان درآمد، بازهم دلم می خواست آن تصویر مخوف را ببینم. حالا تصویری ازش داشتم ... اما در آلکاتراز که همه توریست ها برای خوشگذرانی آمده اند، به سختی می توان محیط وحشتناک زندان های ایران را مجسم کرد... فکر کنم بیشتر به جای آن حس های زشت که انتظارش را داشتم، حس خوب اینکه با رضا به عنوان گردش در زندان قدم می زنم به من دست داد. و اینکه حبیبه دیگر در اوین نیست، و محسن در کمیته مشترک نیست و آنها هم کنار همدیگر اینجا به عنوان توریست، و نه زندانی، قدم می زنند.

حبیبه و محسن هم مقابل یکی از سلول ها به ما پیوستند. در یک نقطه متوقف شده بودیم، از دنیای توریست هایی که در اطرافمان حرکت می کردند، بریده شده بودیم وبا همدیگر صحبت می کردیم. رضا با دست به سلول ها اشاره کرد و گفت که زندان مشهد و شیراز با معماری آمریکایی ساخته شده و ساختمان بندهای عمومی را با شکل قرار گرفتن تخت ها توضیح داد... حبیبه به میله های راهروهای طبقه بالا نگاه کرد و از زندان اوین گفت که به این زشتی نبود! مثل ساختمان بیمارستان یا هتل بود ولی به شکل دیگه ای آدم ها رو اذیت می کردن ... ومحسن با پایش روی زمین دایره ای کشید و از ساختمان زندان کمیته مشترک که گویا طراحی آلمانی داشته گفت که گرد بود و سه طبقه و طبقه پایین اش انفرادی بود و قرار بوده محل بازداشت موقت باشه اما او چند سالی آنجا مهمان بود ... و من یاد کسانی افتادم که از آنجا بیرون نیامدند ولی دلم نخواست به دیگران چیزی بگم و صحبت ها را تیره تر کنم... حتما آنها هم همین فکر را در دل داشتند، بویژه محسن که حتما یاد برادرش افتاده بود...

توریست های زیادی اونجا بودن، از همه جای امریکا و از انگلیس و استرالیا و هلند... و همه توریست وار نگاه می کردن، به این جای غیر معمول که فقط در یک تور می تونی بیینی! در حالیکه ماها انگار به زندگی هامان در گذشته نگاه می کردیم... رضا سالها آنجا زیسته بود، و من سالها با آنجا مکاتبه و مراوده داشتم. جالبه که در یک گروه کوچک از توریست های ایرانی، سه تا زندانی سیاسی وجود داشت!
فکر می کنم شاید همین چیزهاست که تا حدودی باعث میشه ماها هنوز مثل آب و روغن از مردم این کشورها دور بمونیم در حالیکه باهاشون زندگی می کنیم. یه جورایی فاصله های درونی ما خیلی بیشتر از فاصله های فیزیکی ماست.

اینطوری بالاخره طلسم دیدار ما از آلکاتراز شکست اما نازیلا نیامد گرچه درواقع به خاطر او داشتیم می رفتیم. اول فکر کردیم خودش رو لوس کرده و کمی دلخور شدیم، اما بعد که برگشته بودیم به من گفت که وقتی یکی از زندان های زمان هیتلر را در فرانسه دیده، حالش کاملا به هم خورده ، شدیدا استفراغ کرده و تمام روز هم گریه کرده ...


Monday, August 23, 2004

بحث جالبی بین نازیلا و عباس اتفاق افتاد. عباس از نازیلا می پرسید: "نمی خواهی بدونی چرا پدرت رو اعدام کردن؟" نازیلا می گفت "هیچ دلیلی نداره!" و عباس پراز هیجان درد، دوباره براش توضیح می داد "ولی می دونی که پدرت رو اعدام کردن! نه؟! پس حتما یک دلیلی داشته، پدر تو مرده، دیگه زنده نیست... هزاران نفر دیگه هم مثل او اعدام شدن، 16 سال پیش همچین روزهایی!" و باز دوباره از او می پرسید "می خواهی بدونی پدرت چرا اعدام شد؟!" و باز نازیلا با سرسختی دختر جوانی که در اروپا بزرگ شده و خودش رو شناخته، پاسخ می داد که "هیچ دلیلی نداره!!!!"

این بحث حدود یک ربع یا بیست دقیقه بطول کشید... من هم اصلا سر در نمیاوردم و نمی فهمیدم که چرا نازیلا اینطوری جواب میده، ولی بهرحال شاهد این بحث داغ بودم که هر طرف با حقانیت تمام حرف خودش را تکرار می کرد. تا اینکه بالاخره معما برایم حل شد، آنهم وقتی که نازیلا گفت "هیچ دلیلی نداره که یک آدم رو بکشن!"
تازه من به عمق تفکر انسانی او پی بردم!
هیچ دلیلی برای کشتن یک انسان وجود نداره، راست می گفت! هیچ دلیلی نمی تونه کشتن یک انسان رو توجیه کنه!! و من و عباس و دیگران این رودرست نمی فهمیدیم! و می گذاشتیم به حساب سرسختی نازیلا در طفره رفتن از سیاست که قبلا گفته بود براش جذاب نیست ... راستش، با اینکه من فقط ناظر بودم و به صحبت ها گوش می کردم، این قسمت از بحث برایم خیلی جالب بود. اصلا انتظار اینگونه بحث رو به این شکل نداشتم ... تازه فهمیدم طرز فکر کسی که در اروپا که قانون اعدام نداره و کشتن یک انسان به هیچ وجه مجاز نیست، بزرگ میشه و رشد می کنه، چقدر با طرز فکر کسی که در ایران بزرگ میشه، فرق داره! یکی اساس فکرش کاملا انسانی است، و سیاست در حاشیه زندگی است، و دیگری اساس فکرش سیاسی است و زندگی هر جنبه اش رو که نگاه کنی، بازهم رنگ سیاسی می گیره! نه فقط زندگی که حتی مرگ آدم ها هم با سیاست قضاوت و ارزش گذاری میشه.
حق با نازیلاست: هیچ دلیلی برای کشتن یک انسان وجود نداره!

Sunday, August 22, 2004

دیروز دو تا چیز جالب و دیدنی دیدم: اولی یک مرد چینی بود. چینی اینجا زیاد است، فراوان، اما این مرد انگار از 150 سال پیش مستقیم پا گذاشته به امروز! مدل موهاش که از خط بالای گوش به پایین دور تا دور تراشیده شده بود، اما موهای بالای سر بلند بود تا کمرش و از پشت سر و از همان بالا مرتب بافته شده بود تا پایین، ریش و سبیلش که کم پشت و بلند بود، و حتی کت مشکی اش که دکمه های ظریفی داشت که از بالا تا پایین مرتب بسته شده بود و به جای جیب بالای سینه رویش چینی نوشته شده بود. فقط اعتماد به نفسش که توی صف مشتری های مغازه مثل هر امریکایی دیگر ایستاده بود مربوط به دنیای امروز بود!
دومین چیز جالب بخیه های روی شکم محبوبه بود که منگنه بود! تا حالا منگنه فلزی به جای بخیه ندیده بودم، ولی گویا همه از این نوع بخیه خبر داشتن غیر از من که همیشه از دنیا و پیشرفتهاش غافلم. و طاهره می گفت که اینطوری بخیه زدن هم آسان تره و هم رد بخیه زودتر خوب میشه و کمتر به چشم میاد... و تعریف می کرد که بخیه زدن با نخ مشکل تره، و اینکه در ایران بخیه زن ها رو ظریف تر می زنن، اما برای مردها یک کوک اینجا می زنن، یک کوک اون ور با فاصله زیاد که کلی درد داره ... و گویا جنس پوست و گوشت مردهای بیچاره ضخیم تره و درد رو کمتر حس می کنن! دلم برای مردها سوخت که اینقدر چوب ظاهرشون رو می خورن!


مامانم در راه از خاطراتش می گوید، از روزی که مثل هر سال از گذراندن تابستان در ده به شهر بازگشته، و برای اولین بار چراغ های شهر را دیده، از نور چراغ برق همه خیابان تهران روشن بوده مثل روز! و چقدر به نظرش روشن و جذاب و جالب آمده. و می گفت که پیش از آن فانوس بوده، و چقدر مامور ها زحمت می کشیدن که هر شب با یک چلیک نفت و یک نردبان و کبریت هر شب می رفتن بالا و فتیله فانوس رو روشن می کردن، و هر روز صبح باز دوباره خاموش می کردند.
مامانم می گوید انگار همان سال بود که برای اولین بار دوچرخه را دیده ... بچه بود و صدای زنگ دوچرخه خیلی قشنگ بود، و خواهر بزرگترش، خاله مریم خدا بیامرز، بهش می گفته "بدو برو زنگ رو وردار" و مامانم دنبال زنگ توی خاک و خل روی زمین می گشته و چیزی نمی یافته، و وقتی به خاله ام می گفته "نیست" خاله ام می گفته "صبر کن، الآن باز دوباره زنگ می زنه، میافته رو زمین، بدو ورش دار..."

Friday, August 20, 2004

سفري خیلی کوتاه به یه کمپ خانوادگی در جنگل و کنار رودخانه ... مثل سفری به طبیعت درون خویش ... آرامش درختان چند هزارساله را که می بینی، به طبیعت خودت بر می گردی، به طبیعت زندگی، به آرامش ساکت زندگی که کمتر می بینیمش و در غوغا و هیاهوی روزانه گم اش می کنیم.
دلم برای جوهرپاک زندگی که داریمش، ولی کمتر نگاهش می کنیم، تنگ شد! می ترسم یه روزی نگاه کنیم و ببینیم همه زرق و برق و هیاهوی روزمره را دیده ایم و تنه اصلی رود زندگی را که در ما شناور است به عنوان یک امر بدیهی نگاه نکرده ایم. من خیلی دلم می خواهد که قبل از مرگم حتما زندگی رو لمس کنم! توی دستهام بگیرمش و باهاش یکی بشم و جریان زندگی رو مزه مزه کنم، بدون هراس، بدون وسواس، بودن حس مسئولیت پاسخگویی به دیگرانفکر می کنم بچه ها خیلی ما رو به شط حیات نزدیک می کنن! دوستشون دارم، بیشتر از عشق!

Friday, August 06, 2004

امروز روز تولد من است.

Monday, August 02, 2004

هنوز خیلی جوونه، و با صداقت و صمیمیت دست منو می گیره و می بره به دریای پر تلاطم احساساتی که داشته، شورش جریان های عمیق احساسات پاکی رو که با هم برخورد می کردن و دل اونو می شکستن، نشونم میده، و گاه در این بین متاثر نگاهم می کنه ... بالاخره پس از ساعتی با هم بر می گردیم در ساحل آرامش کنونی... اگر چه صحبت هاش رو با این جمله که "اینطوری بود که ازش جدا شدم" تموم می کنه، ولی هنوز انگار نگاهش به گذشته است، این را از حالت سرش که جدی و با زوایه 45 درجه رو به پایین است و از حالت نگاهش می دانم. نگاهش می کنم و خیلی جدی بهش می گویم:
-خوش به حالت!
با ناباوری به من نگاه می کند، انگار که وقتش را حرام کرده که از شکسته شدن احساساتش برای من گفته، و توضیح می دهد:
-ولی من دوستش داشتم، هنوز هم دوستش دارم، بهتون گفتم که! هنوز هم دلم براش تنگ میشه!
بهش توضیح می دهم:
-ما تجربه رابطه نداشتیم ... زندگی مون رو باهم دیگه بدون این جور تجربه ها شروع کردیم!
و توضیح نمی دهم که ما همه اینها رو در زندگی مشترک با همدیگه یاد گرفتیم.
بهش نمی گویم که ما با چه تصویرهای ایده آل و کاملی از همدیگر زندگی مشترک رو شروع کردیم، و توقعات فوق العاده آرمانی ما از همدیگر چه ضربه هایی به ما زد، و من چقدر از همه ادبیات و فرهنگ و شعرهای رمانتیک عاشقانه که فقط بلدند تصویرهای زیبای عشق و عاشق و معشوق را ترسیم کنند، بیزارم! و بهش نمی گویم که چقدر دلم میخواد فیلمساز بشم و از زندگی واقعی فیلم بسازم... و عشق های واقعی رو ترسیم کنم... و فرهنگ عوضی مون رو عوض کنم! چون که همه چیزش از زندگی واقعی بدوره... اینها رو بهش نمیگم، چون حالا حوصله ندارم که اونو با خودم به عمق اقیانوس پرتلاطم زندگی گذشته خودم ببرم، ... امروز به اندازه کافی با هم غواصی کرده ایم.
شاید یه وقتي دیگه.