Friday, July 30, 2004

یکی از کارهای جالبی که در آمریکا انجام میشه، جمع آوری تاریخ شفاهی است به این صورت که با افرادی که خاطراتی از وقایع مهم – مثل زلزله سانفرانسیسکو یا جنگ یا سیل بزرگ – دارن مصاحبه میشه و نوارصوتی این مصاحبه ها جمع آوری میشه و قابل استفاده عموم هست. کاش در کشور ما هم تا دیر نشده، این کار شروع بشه.
به هر حال، با دیدن عنوان مطلبی درباره واقعه مسجد گوهرشاد در سایت زنان ایران، از پدرم خواستم که خاطره ای رو که از اون واقعه داره برایم دوباره تعریف کنه و افسوس که هنوز نمی تونم فایل صوتی اینجا بذارم ولی متن خاطره رو اینجا با ترجمه لهجه مشهدی به لهجه رسمی می نویسم.
« من آن موقع دوازده سیزده  سال داشتم. شنیدم که فرمان «جهاد» داده شده و به پدرم اصرار کردم که برویم مسجد گوهرشاد، سخنرانی شیخ بهلول را گوش کنیم. پدرم گفت نه، و من با یکی از دوستان صمیمی ام عازم شدم و پدرم که مرا مصمم دید، با ما همراه شد. مسجد خیلی شلوغ بود. شیخ بهلول سخنرانی می کرد و می گفت که هر کس با ما نباشد، به اسلام پشت کرده و ...
 یک نفر سیب های قرمز کوچولو براش آورد. شیخ بهلول سیب سیب ها را از بالای ایوان به پایین در میان جمعیت پرتاب می کرد و می گفت "ما این سیب ها را با هم می خوریم، و اگر گلوله هم آمد، با هم می خوریم." پدرم گفت "بیا بریم پدرجان، کشته میشی. زمانی که روس ها اینجا را به توپ بسته اند، تو ندیده ای! جنازه ردیف چیده شده بود. دایی مادرت همانجا مرد." اما من گفتم که می مانم. علاوه بر دوست صمیمی ام، 14 نفر از بچه های هم محله ای هم در کنار ما بودند. پدرم هر چه اصرار کرد، من مقاومت کردم و گفتم که نمی روم. گفت" تو جوانی، پشیمان میشی."  پدرم رفت.
دم غروب که شد، ترس برم داشت! طوری که با یادآوری گفته های پدرم نقش روی کاشی ها را مار و عقرب می دیدم. به دوست صمیمی ام گفتم که "من می خوام برم خونه!" او گفت "من هم می خوام برم خونه، ولی روم نمیشد بهت بگم که مبادا بگی این ترسوست!" با هم تصمیم گرفتیم بریم بیرون، اما متوجه شدیم همه درها بسته است. به طرف هر دری می رفتیم بسته بود تا اینکه رفتیم طرف در حرم و دیدیم داره بسته میشه، به زور خودم را از لای در جا کردم و دست دوستم را هم کشیدم و رفتیم توی حرم. تا تعجب دیدیم که در صحن حرم پرنده ای پر نمی زنه! از بالای دیوارها و بام های اطراف سروکله برخی افراد که راه می رفتند دیده میشد، اما در صحن حرم جز یکی دونفر کسانی که داشتند در را می بستند، کسی نبود. وحشت ما بیشتر شد. بعد هم دیدیم که همه درها بسته است و بیرون نمیشه رفت! رفتیم در حجره ای پشت قبر شیخ عاملی، نشستیم یک سیگار کشیدیم تا فکر کنیم ببینیم چکار میشه کرد. مدتی آنجا نشستیم تا من فکری به ذهنم رسید. به دوستم گفتم "بیا از راه آب بریم بیرون" قدیم ها جوی آبی بود که از پایین خیابون می رفت و یکی هم از بالا خیابون می رفت. ما رفتیم توی جوی آب، زیر پل و خزیدیم به طرف پایین خیابون. آن پایین که بودیم، صدای سم اسبها را می شنیدیم که حرکت می کردند. شدت صدا شدید و حشتناک بود.  از جوی آب که آمدیم بیرون، رفتیم توی کوچه سیاه آب. یک پیرمردی آنجا بالای پشت بام خانه اش نشسته بود، پرسید "شما کی هستین، اینجا چکار می کنین، از کجا میایین؟" که من گفتم "بذار بیاییم تو، تعریف می کنیم. درو واز کن." گفت "احتیاج به در نیست، دستت رو بده" و ما را یکی یکی از دیوار- که دومتر بیشتر نبود -  بالا کشید. رفتیم روی پشت بام نشستیم و تعریف کردیم که چرا شلوارهایمان خیس است و چگونه فرار کردیم. زنش و بچه هاش هم آمدن روی پشت بام و آبگوشت آوردند و همه با هم خوردیم. تقریبا شام تمام شده بود که پیرمرد گفت "می شنوی؟" گفتم "چی را؟" گفت "خوب گوش کن!" همه ساکت گوش کردیم، صدای همهمه و فریادهای  دسته جمعی "علی....علی...." و اسم امام ها  از طرف مسجد گوهرشاد به گوش می رسید، داشتن قتل عام می کردن. صداش در همه شهر پیچیده بود. به پیرمرد گفتم "من باید برم، آقام (پدرم) نگران میشه!" هرچی اصرار کرد بمانید، گفتم "آقام سکته میکنه، باید برم. حالا بگو از کجا برم." گفت "همین کوچه سیاه آب را تا ته می گیری میری، می رسی به بئره (باروی اطراف شهر)، از بئره میپری بالا، میری تو خندق، از خندق که بری بالا، آن طرف یک جاده هست.  جاده را سمت چپ بپیچ، برو تا برسی بالا خیابون. خلاصه ما رفتیم. وقتی رسیدیم خانه، پدرم گفت "شانس آوردی، خیلی شانس آوردی زنده ماندی!"
از آن 14 نفر بچه های هم محله ای ما، یک کدام شان هم برنگشتند.»

خاطره پدرم به پایان رسیده و حالا مادرم اضافه می کند «دایی من آن زمان سربازی بود، در ارتش بود و رفته بود مسجد گوهرشاد. تا مدت ها پس از آن واقعه گریه می کرد. می گفت خیلی جوان های بیگناه کشته شده اند. می گفت ما دو تا فرمانده داشیتم، یکی خیلی سختگیر بود، خان پاشا، و یکی خیلی خوب و مهربان بود که همه دوستش داشتند: سلطان ظلی. گفت که اما آن روز خان پاشا گفت که به احدی تیراندازی نکنید. اما سلطان ظلی همه را کشت، با سرنیزه کشت! من رفتم پشت یک منبر، یک جوان طلبه ای را دیدم که می لرزید، به رویم نیاوردم و آمدم بیرون. سلطان ظلی پشت سرمن رفت آنجا و او را با سرنیزه  آنقدر زد که از پا در آمد. دایی ام گفت آنجا فهمیدیم که آدم خوب و بد کیست.»

از پدرم می پرسم« شیخ بهلول خودش چی شد؟»

می گوید «زنده ماند، پس از انقلاب آمد پشت تلویزیون، ندیدی؟ بعد ها ما در خیابانی که محل کارم بود، با یکی آشنا شدیم که فهمیدیم آن زمان راننده اسدی، استاندار وقت خراسان، بوده. او می گفت که آن زمان شبانه شیخ بهلول را برده سر مرز افغانستان رها کرده، بعد هم برگشته به فرمان اسدی دربیمارستان شاهرضا خودش را بستری کرده و پرونده اش هم نشان می داده که چند روزی است آنجا بستری است! بعدها خود اسدی را که گرفتند و بردند و اعدام کردند، به سراغ راننده اش هم آمدند که چون پرونده داشت که در بیمارستان بستری بوده، کاریش نداشتن."

Tuesday, July 27, 2004

نازیلا و بچه ها رفته بودن در کافه یک هتل شیک  بستنی بخورن. این هتل قشنگ ترین و شیک ترین هتل این منطقه است وشبیه یک قصر زیباست. اما گویا تحویلشون نگرفته بودن! ازشون پرسیده بودن "آیا اومدین اینجا تماشا، یا میخواین غذا بخورین؟" و بعد که گفته بودن اومدن بستنی و غذا بخورن، بهانه آورده بودن که "رستوران تا یک ساعت دیگه باز نمیشه!" و وقتی که بالاخره در کافه نشسته بودن،  حتی براشون صورت بستنی ها رو نیاورده بودن تا اینکه البرز رفته خودش برداشته! و سفارش داده اند. البته بعد غذا هم خورده بودن، اما در مجموع دلخور برگشتن!
من بهشون پیشنهاد کردم که یک نامه بنویسن به مدیر هتل، و از "تبعیض سنی" که در موردشون اعمال شده گله کنند  و درنامه بگن که آنها هم درست به اندازه آدم های بزرگ پول خرج می کنند، و به همان اندازه انتظار سرویس خوب دارن، و ...
تا ببینیم چی میشه، می نویسن یا نه، و پاسخ می گیرن یا نه.
 

Monday, July 26, 2004

به یاد  شاملوی گرامی که استاد ساختن واژه های ساده و زیبا بود، یک خاطره:
سالها پیش ایشان برای مدتی  در دانشگاه برکلی یک کلاس فارسی تدریس می کرد. معمولا کلاس اینطوری بود که یکی از بچه ها یک شعری را می خواند و ایشان در فهمیدن معنی شعر به بچه ها کمک می کرد. البته اگه خود ایشان سر کلاس بود، زیرا که گاه یکی از دانشجویان دکترای ادبیات فارسی به جای ایشان کلاس را اداره می کرد. کلاس ادبیات در واقع به خاطر حضور ایشان در دانشگاه برکلی برپا شده بود.  اگر شاملو را از نزدیک دیده  بوده باشید، می دانید که آدم خیلی مغروری بود و به آسانی وارد بحث نمی شد و در کلاس هم ایشان با ما دانشجویان که اکثرمان درواقع دانشجوی رشته های ریاضی و مهندسی در ینگه دنیا بودیم، چندان مایل به بحث های ادبی  نبود و به خواندن ساده شعر قناعت می کرد.
خلاصه، خاطره شیرین، یا در واقع با نمکی در که ذهن من مانده:

شعری که آن روز در کلاس خوانده می شد، همه اش یادم نیست، ولی یک جایی رسید به:
... خنگ راهوار...
و آقای شاملو توضیح داد که "خنگ" یعنی اسب سفید، و ...
 صحبتش که تمام شد، کیومرث که پسر صاف و ساده و با صفایی بود، دستش را بلند کرد و از شاملو پرسید:
"اجازه آقا؟! ببخشید! این "خنگ" با اون خنگی که میگن "خنگ خدا!" ربطی داره؟!"
که همه ما بدون اینکه سرمان را بلند کنیم، احساس کردیم که فشارخون استاد رفت بالا...
شاملومکث طولانی ای کرد و بالاخره گفت: "نه پسرجان!"

Sunday, July 25, 2004

امروز رفتم یک سخنرانی روشنفکری ...( بعدا شاید بیشتر درباره اش بنویسم ... گرچه خواهرزاده ام برام نوشته  که "خاله، وبلاگ باحالی داری، ولی زیاد از مسائل سیاسی و زنان توش ننویس ..."  و شاید هم باید به حرفش بکنم؟!)
اما حالا یک مورد  از مسائل مردان:

در برنامه امروز، یک آقایی داشت سخنرانی می کرد: با صدای خیلی بلند و با یک لحن جدی، طوری که همه کلمات رو توی دنده یک ادا می کرد و روي حرف وسط هر کلمه ای که از دهانش می خواست بیرون بیاد ترمز می کرد، و هیچ  هم دنده را عوض نمی کرد! مثل یک تریلی سنگین ... طوری سنگین کلمات از دهن او بیرون مي آمدند که تا به گوش من می رسیدند، سیمانشان خشک می شد!! باور کنید!   وزن کلمات سیمانی او مغز بیچاره من را هدف گرفته بود ... طوری که سیستم دفاع بدنم شروع به فعالیت کرد و از آنجایی که گیج شده بود که ضربه واقعا از چه جنسی است و جطوری باید از خودش دفاع کنه،  دچار استرس شده بود و قلبم را خبر کرده بود که یک کاری بکنه ...  و قلبم داشت بشدت می زد. آره، دروغ نمی گم، از شدت غلظت کلمات او من تپش قلب گرفته بودم.

واقعا  وقتی که مردها اینقدر با صدای موتور تریلی حرف می زنند، اصلا حرف هاشون رو نمی تونم بفهمم و از سیستم دفاعی بدنم به این خاطر ممنونم!  ورود سیمان به حوزه اندیشه اکیدا ممنوع!

Thursday, July 22, 2004

تا فراموشم نشده، باید از کنسرتی که رفتم براتون بگم. البته چندان هم کنسرت نبود ولی من اینو کمی دیر فهمیدم...

نازیلا - 22 ساله -  از اروپا آمده اینجا پیش ما و مدتی مهمان ماست. من هم فکر کردم که حداقل در این مدت یک بار ببرمش کنسرت که زیاد احساس دوری از همسن و سال هاش رو نکنه!

رفتیم کنسرت گروه سندی! ازگروه سندی خوشم میاد چون اولین گروه موسیقی است که مسائل اجتماعی را (بگذریم از نظرگاهشون) بیان می کنن و خوب از سیاه پوست ها یاد گرفته اند. اما کنسرت با اونچه که من تصور می کردم یک کمی – یعنی تقریبا از زمین تا آسمون – فرق داشت:

(اول باید از لباس خودم بگم: هر چی توی اشکاف دنبال لباس گشتیم، چیزی که هم به من بیاد و همه به برنامه شب بیاد، پیدا نکردیم (به کمک نازیلا و بچه ها) تا اینکه نازیلا مستاصل لباس خودش رو در آورد و به تن من پوشاند ... بچه ها که خیلی خوششون اومد و گفتن: "مامان، شبیه یک دختر چاق 20 ساله شدی!"  لباس نازیلا البته به تن من خیلی چسب بود. یک پیراهن معمولی آستین حلقه و یقه هفت! البته در آنجا تمام مدت ژاکت مشکی روش پوشیده بودم که زیادی تظاهر به 20 سالگی نکرده باشم.  موهایم را هم از پشت بستم و بدون آرایش به راه افتادیم.)

وقتی که رسیدیم، نزدیک ساعت 9 بود. گفته بودن که درهای سالن ساعت 8 باز میشه و برنامه ساعت 9 شروع میشه و ما پس از یک ساعت رانندگی به موقع به محل کنسرت رسیدیم. کارت شناسایی ما را نگاه کردن که مطمئن بشن بالای 18 سال هستیم، بعد راهمون دادن. در ضمن، یک دستبند سبز هم به دست هرکدام زدند که بعد فهمیدم نشون میده که بالای 21 سال هستیم و می تونیم مشروب بخریم (که البته نخریدیم و فقط آب خوردیم.)

 به محض ورود، من حس کردم که فاصله زیادی بین من و این محل هست: دیوارها سیاه رنگ بود و از یکی از دیوارها نور غیر مستقیم بنفش روشن بیرون می زد. یک نفر (فقط یک نفر!)  روی سن – که نیمه تاریک بود – دنگ دنگ دنگ دنگ دنگ روی جاز می زد که واقعا آهنگ نبود و فقط دنگ دنگ بود. سالن با یک ردیف صندلی که با طناب به هم متصل شده بودند، به دو قسمت می شد – یک قسمت برای افراد بالای 21 سال که مشرف به بار بود، و قسمت دیگه برای افراد زیر 21 سال که مشرف به ادامه همان بار بود که فقط نوشابه غیر الکلی سرو می کرد.  هر دو قسمت به پیست رقص جلوی سن راه داشت، اما نگهبان ها از ورود افراد بدون دستبند سبز به قسمت بارالکلی جلوگیری می کردند.

خوشبختانه دو تا از برادرزاده هام رو دیدم که خیلی خوشحال شدم (من بیشتر از 20 تا برادرزاده دارم) ویکیشون بهم گفت: عمه سهیلا، خیلی  cool  هستی! ( و نمی دونست که اگه به خاطر نازیلا نبود، هیچوقت اونجا نمی رفتم!)  آذر، یکی از همکارانم هم اونجا بود. در قسمت بزرگترها، خیلی از افراد بالای40 سال بودند.

خلاصه، تا ساعت 10 و خرده ای هنوز یارو داشت دنگ دنگ می کرد! و از کنسرت خبری نبود.  آذر که دیگه پاشد بره و من داشتم بدرقه اش می کردم که دیدیم اولین خواننده – فرشید امین – آمد. آذر برگشت و نشست. خواننده خودش رو خیلی شبیه منصور درست کرده بود، شاید فکرکرده بود که خوش تیپ میشه. چند تا آهنگ خوند و مردم هم رفتن وسط و داشتن می رقصیدن. من هم بهشون نگاه می کردم و غرق در اندیشه هایی بودم که شاید  اونجا اصلا جاش نبود، شاید هم بود: دو تا زن که فکر می کنم خارجی بودن، با لباس های نیمه لخت دو طرف سن می رقصیدن و به اصطلاح جزو دکور صحنه بودن. من دلم براشون خیلی سوخت که با این هیکل زیبا باید بیان اینجا برای صنار شاهی اینجور قر بدن و خودشون رو جلوی اون همه آدم خسته کنند. بگذریم از این که داشتم فکر می کردم که پیام این کار به زن هایی که به این برنامه آمده اند چی میتونه باشه؟ که زن های خوشگل تر از اون ها رو میشه با چند دلارخرید و اون بالا به رقص واداشت؟ خیلی زننده بود، و من فکر کردم که هم برای اون زن هایی که اون بالا هستن بده، و هم برای ما زن هایی که این پایین هستیم! و اصلا نمی تونستم تجسم کنم که چنین دکورزنده ای از دو زن رقاص که برای ما زنان حاضر در آنجا ناراحت کننده است، چطور می تونه محیطی سرشار از تفریح!! ایجاد کنه؟!

یک جایی وسط های برنامه  به نازیلا  گفتم "این فیلم های فضایی رو دیدی؟ که هر کسی از یک سیاره ای میاد و همه در یک سفینه فضایی یک جایی وسط کهکشان جمع میشن و پارتی می گیرن؟ من حس می کنم آمده ام به یک مهمانی فضایی!" و در همین موقع شاهد از غیب آمد و دو تا تلویزیون های بزرگ بالای صحنه تصویرهایی از سفینه های فضایی نشون دادن!

دوران قدیم، مثلا  پانزده سال پیش کنسرت ها خیلی بهتر بود، فضای کنسرت اینقدر فضایی نبود! جای رقص بیشتر بود، خلاصه حال و هوای تفریحی بیشتری داشت. وقتی اینو به همکارم گفتم، گفت که "حالا همه کنسرت های خوب در دبی انجام میشه!"

بالاخره پس از یکساعت گروه سندی آمدن: مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا و اون بالا ورجه ورجه می کردن. نکته های جالب:
·        اون وسط بقدری شلوغ بود که به زحمت جای رقص پیدا می شد.
·        اگر هم جای رقص پیدا می شد، بقدری بوی عرق بدن می آمد که زیاد تمایلی به رقصیدن در آنجا برای آدم باقی نمیذاشت.
·        پسرها و مردها هم به اندازه دخترها و زنها می رقصیدن، گاه بیشتر.
·        پسرها هم چند نفری با هم می رقصیدن! (دوران ما پسرها رقص بلد نبودن، و این افتخاری براشون بود!) و خوشبختانه در محیط های ایرانی هیچ سوالی دراین باره که پسرها باهم برقصن پیش نمیاد.
·        گروه سندی با هیجان می زد و می خوند و مردم این وسط داشتن بشدت می رقصیدن و دست می زدن و ... و در همان کنار محل رقص،  چهره نگهبان هایی که ایستاده بودن تضاد عجیبی با این همه داشت:  مثل  سطح مرداب ساکن و بی احساس بود!
·        میزان هیجان از بی نهایت در محل صحنه به طور لگاریتمی کاهش پیدا می کرد تا به دیوار سالن، جایی که من نشسته بودم، به زیر صفر می رسید. روی صحنه که هیجان گروه زیاد بود. در محل رقص پایین سن، میزان هیجان و شدت رقص هرچه از سن به طرف سالن می آمدی، کمتر می شد. در سالن که صندلی ها با فاصله چیده شده بود خیلی ها ایستاده بودند، اما کسی نمی رقصید. بعضی ها روی صندلی ها نشسته بودند. و اگر عکسی از من در آنجا می دیدید، اصلا نمی توانستید تصور کنید که در یک کنسرت شلوغ گروه سندی نشسته ام!
·        دستگاه ها و وسایل کنترل صدا و نور که باید یک جایی پشت صحنه یا حداقل پشت پرده می بود، همانجا کنار محل رقص و نزدیک محل نشستن ما بود!
·        وسط های برنامه  زمانی که همه در پیست رقص به خواست خواننده دستهایشان را بالا برده بودن، متوجه شدم همه دست بند های شبرنگ به دست دارن! در دلم گفتم: "واقعا که! با این سن و سال پول می دن اینها رو می خرن! کی بهشون می فروخت که من ندیدم؟!" و ثانیه ای طول نکشید که دیدم یکی از همون شبرنگ ها رو خودم هم به دست دارم! همان سند خرید مشروبات الکلی بود که استفاده نشد ( و به راحتی هم باز نمیشه و شب در خانه قیچی اش کردیم.)

نکته جالب آخر برنامه این بود که وقتی خواننده اعضای گروه نوازنده را معرفی می کرد، می گفت که "سیگار نمی کشه!" و حتی گاه "مشروب نمی خوره!" و برای من جالب بود که او از این موقعیت برای تبلیغ ضد سیگار استفاده می کرد.

البته فراموش کردم بگم که سیگار کشیدن در داخل سالن – مثل همه اماکن سربسته در امریکا – ممنوع بود و افراد برای سیگار کشیدن بیرون می رفتند. بقول نازیلا، در اروپا برعکسه: همه در داخل سالن سیگار می کشند و افراد برای نفس کشیدن بیرون میرن!

برگشتن ها، با نازیلا تو ماشین یک ساعت حرف زدیم که به قول او بهترین قسمت برنامه شب مان بود.

دیروز داشتم با توران موقع ناهار  قدم می زدم که نکته جالبی رو درباره  رفع تبعیض فرهنگی در محل کارش بهم گفت...
توران در یک موسسه مدنی کار میکنه و رئیس اش یک خانم سفیدپوست امریکایی است (در این منطقه از امریکا یافتن سفیدپوست امریکایی در محل کار چندان آسان نیست!) و این خانم به تازگی در جمع کارمندان موسسه اعلان کرده که کسی حق ندارد از عبارت "تعطیلات کریسمس" استفاده کند، بلکه باید بگن "تعطیلات زمستانی" و همینطور کسی هم حق نداره در هنگام تعطیلات زمستانی درخت کریسمس بیاره و کریسمس رو جشن بگیره (اینجا معمولا همه اینکارو می کنن). تا اینکه یکی از کارمند ها پرسیده اگه بقیه جشن ها رو هم بگیریم، میتونیم کریسمس هم داشته باشیم؟ که رئیس پاسخ داده بله، می تونید.
در اینجا تقریبا همزمان با کریسمس، سیاه پوست ها جشن "کوانزا" Kwanza  دارن و یهودی ها جشن "هانوکا" Hanukkah  و ما ایرانیها هم البته جشن "یلدا" رو داریم ( که به قولی ریشه جشن تولد مسیح در یلدا است و درخت کریسمس همان سروی است که ما در جقه تصویرش می کنیم).
 
در ضمن، اینجا از اصطلاح «رئیس» خیلی کم استفاده میشه، بلکه رده بلافاصله بالاتر را میگن supervisor  و دیگه از boss  که بیشتر حالت تحکم و استبداد رو القا میکنه، زیاد استفاده نمیشه.

Monday, July 19, 2004

سلام!
و سپاس به خورشید خانوم که راهی برای من به وبلاگستان گشود.
راستش، کمی احساس می کنم پاهایم می لرزد و راه رفتن در وبلاگستان آسان نیست ... اما وقتی که بخشی از یادداشت های خورشید خانوم رودرباره سفرش به امریکا دیدم، حس کردم که حرفی برای گفتن دارم و حالا من هم نیاز دارم که وبلاگ داشته باشم!
از لطف خورشید خانوم ممنونم که نه تنها وبلاگ رو برام گشود، بلکه انگیزه وبلاگ نویسی رو هم در من بیدار کرد.  بعد از اینکه درباره دلتنگی های خورشید خانوم در وبلاگش  خوندم -  من که همیشه اونقدر دلم برای ایران تنگ میشه که نصف شب که از خواب بیدار میشم، فکر می کنم در خانه مان در ایران هستم و هی فکر می کنم که "توی کدام اتاق هستم؟"  تا یادم میاد که نه، دورم  و دلم بدجوری می گیره! من که حسرت رفتن به ایران شده بزرگترین دغدغه زندگی ام، و دلم حتی  برای ترازوهای سنگی بقالی ها یه ذره شده! - بله، من با همه دلتنگی هام برای ایران،  برای اولین بار حس کردم که امریکا هم خانه من است!  و می خوام از خوبی های زندگی در امریکا بگم، و دلم می خواد  به خورشید خانوم دلگرمی بدم که اینجا هم دنیای قشنگی هست که میتونی کم کم و به مرور کشفش کنی.  
از نگاه من،  امریکا کشور بزرگی است مثل یک رنگین کمان که همه رنگ های زندگی در اون پیدا میشه! و شاید قشنگی اش هم برای ما همین باشه که ما هم می تونیم رنگ های زندگی خودمون رو اینجا پیدا کنیم. من در این وبلاگ از برخی رنگ های این رنگین کمان که دیده ام خواهم نوشت، البته بدیهی است که این رنگ ها از صافی ذهن من عبور می کنه و به گونه ای فیلتر می شه، فیلتری که هیچ  ضد فیلتری نداره جز مجموعه ای از همه فیلتر ها!
 
پی نوشت:  فکر نمی کنم نوشتن بدون چارچوب رو درست رعایت کرده باشم، هنوز نمی تونم بدون ترس از قضاوت شما بنویسم!